گـلثــــوم
رخسار گرد و مهتاب گونه اي گلثوم، گلگون و جذاب بود. زيبايي چشمانش، چشم هربيننده اي را كه براي اولين بار او را مي ديد،خيره مي ساخت. همه حسرت حسن وصورت و قد و بالايش را مي خوردند، اما زبان نيمه گنگش همه زيبايي هاي او را تحت تاثير قرار داده بود.
گلثوم فقط مي توانست يك يك عبارت بسيار كوتاه بگويد:" بيا بشي، بگي بخو، چاشت باش، ني ني ، مه نگفتم، مه گفتم و غيره كلماتي بودند كه او ادا مي كرد، ولي اين كلمات مختصر نمي توانستند، دردهاي ناگفته او را بيان نمايند. بدبختانه سواد خواندن و نوشتن هم نداشت تا ناگفته هايش را بنويسد.
شبها ساعاتي كه از كارهاي خانه كه آن را به سررشته و سليقه خاص خودش انجام مي داد فارغ مي شد، چشم به آسمان تاريك وستاره هاي روشن مي دوخت و لحظاتي متعددي به آنها خيره مي شد، چند بار آهي عميقي از ته دل ميكشيد، قطرات اشك سيل آسا از چشمانش بيرون ميآمدند، آنگاه دلش آرام ميگرفت و ميرفت روي بستر منظمش مي خوابيد.
مادر و پدر نيز رنج بيكران دختر شان را درك مي كردند، اما كاري از دست شان ساخته نبود. در گذشته هاي نه چندان دور جد و جهد فراوان نمودند تا مگراين مشكل دختر دوستداشتني شان حل شود، اما گويا دست تقدير چنين سرنوشتي را براي او حك كرده بود.
داكتران گفته بودند كه مشكل در زبانچه و حنجره گلثوم است كه تداوي ندارد.پس از جواب منفي داكتران، پدر و مادر از تداوي دختر شان نااميد شدند، اما گلثوم اميدوار بود كه يك روزي خوب شود و بتواند مانند ديگران حرف بزند و درد دل كند...
خواستگاران زيادي عقبش رفت و آمد مي كردند، اما وقتي مشكل او را مي دانستند پي كار شان رفته و بر نمي گشتند، با آنهم گلثوم براي آيندهاش آرزوهاي زيادي داشت. هر روز اوقات فراغت با كرشنيل اشياي مختلف براي جهريه مي بافت و در هرگل و برگي آن هزاران آرزو را يكجا مي كرد و در بقچهاي اميد مي بست.
با آمدن هر خوستگار تازه اميدي تازهاي مي يافت و دنيايي خيالي ديگري برايش ميساخت و با منصرف شدن و رفتن بي برگشت آنان باز نوميدي احاطهاش مي كرد.
روزها وقتي خودش را در آيينه ميديد و تعريف و توصيف هايش را در زيبايي و كار و بار خانه از زبان ديگران ميشنيد، باز اميدوار ميشد تا اينكه سرانجام زن همسايه سايق شان كه با اين خانوادهاش شناخت كامل داشت به خواستگاري گلثوم آمد. با آمدن او يكبار ديگر گل لبخند بر لبها و اعماق قلب گلثوم شگفتن گرفت.
زن با چند بار رفت و آمد همه خواست ها و شرط هاي والدين گلثوم را پذيرفت و از آنان دستمال و مقدار شيريني گرفته با خوشحالي به خانه اش رفت.
فرداي آن روز زن با پسرش به خانه آنان آمد بزرگان موقع آن را فراهم كردند تا دو جوان لحظاتي با هم تنها باشند...
گلثوم كه رخسار گلگونش از حيا سرخ شده بود. نيمه نيمه كلماتي را ادا كرد و مرد جوان هم حرف هاي محبت آميزي برايش گفت. ملاقات كوتاه مدت هر دو به زودي پايان يافت و مادر و پسر به خانهء شان رفتند.
با رفتن آنان مادر و پدر، گلثوم را نزد خود خواسته و رضايتش را پرسيدند. او شرميده و با كلماتي كه به مشكل ادا مي كرد، موافقتش را اعلام داشته وبا عجله به اتاق ديگر پناه برد.
مادر و پدر با ديدن خوشي گلثوم خوشحال شده و برايش ازعمق دل دعا كردند. گلثوم با بستن اين پيوند از خوشي درلباس نمي گنجيد...
با گذشت هرروز اميدش به آينده بيشترمي شد و هر روز از دخلك چوبي مقدار پول هاي جمع شده اش را مي كشيد و به مادرش مي داد تا جهيزيه اش را تكميل كند.
مادر هرروز بازار مي رفت و يك شي كارآمد خانه ميخريد و براي دخترش ميآورد.گلثوم هم آن را پاك و منظم مي ساخت وبا هزاران اميد درون پلاستيكي مي گذشت تا از شر گرد و خاك محفوظ بماند.
همه كارها بر حسب مراد گلثوم و خانوادهاش پيش ميرفت. مادر و پسر شام يك روز آمدند و تاريخي براي محفل شيريني خوري تعيين كردند.
روزي كه قرار بود آنان، گلثوم ومادرش را با خود براي خريد شيريني خوري ببرند.گلثوم سخت آمادگي گرفته بود، از وقت نماز بلند شده و سر و صورت شسته و لباس اتو كرده بود.
ساعات به كندي ميگذشتند و هر دقيقه آن بر گلثوم چون سالي سپري مي شد. هرچه به ساعت مي ديد، هيچ عقربه هاي آن روي عدد ده نمي رسيد. او چشم به ساعت و گوش به صداي دروازه سپرده بود و خاموشانه بيتابي مي كرد.
مادر كه از دير وقت متوجه دخترش و بيتابي و بيقراري او بود، سرانحام از بيرون رفتن و درون آمدن او خسته شده و با عصبانيت گفت:
" خيريته بخواهي او دختر! مياين ديگه البته راه بندي اس و يا خانه شان مهمان آمده، شايد قوماندان او ره اجازه نداده باشه، دردته به قراري بخو!"
گلثوم شرميده زير لب چيزي گفت كه مادر نفهميد بعد چشمي به ساعت انداخت از ساعت ده نيم ساعت و اندي گذشته بود. گردش ساعت و حرف هاي مادر او را بر آن داشت تا لباس هايش را كشيده و دوباره مشغول كارهاي خانه شود.
با آنكه سعي ميكرد،خود را مصروف بسازد، ناراحتي رهايش نميكرد، اما از ترس و شرم مادر به رويش نميآورد. بعد از صرف نان چاشت و شستن ظروف طاقتش تاق شد. با بيتاني و ناراحتي زياد دست به دامان مادر انداخته و با او فهماند كه براي نامزدش زنگ بزند. مادر تليفون كهنه و رنك و رو رفته اش را از جيب پيراهن بيرون كشيده با دامادش زنگ زد، ولي تيلفون خاموش بود و اين موضع ناراختي مادر و دختر بيشتر ساخت...
نزديك هاي غروب بود كه دروازه كوچه به صدا آمد، پدر گلثوم رفت و در را گشود و با ديدن خشوي گلثوم آنهم با وضعيت بسيار خراب، پريشان شد، زيرا سابقه نداشت زن در اين حالت و در آن وقت و با سر و وضع آشفته به خانه شان آمده باشد.
زن با ديدن گلثوم با گريه و ناراحتي او را در آغوش گرفته به گريه شد و در همان حال گفت:" همه ما بدبخت و تباه شديم."
گلثوم كه از صبح ناراحت بود، با صداي كه به سختي از گلويش بيرون مي شد گفت:" چه شده؟"
زن چشم به چشمان او دوخته و با ترس و هيجان گفت:"ديروز يك زن جوان كه چند وقت پيش از خانه پدر و بعد از خانه شوهرش گريخته و از چند روز به ايسو ده دفتر حقوقي رفت و آمد ميكده، ديروز سر بچيم صدا زده و باز همرايش خانه آمده، باز ديروز اسد همرايش نكاح كد. مره ببخشين كه هيچ چيزي كده نتانستم."
زن زياد حرف زد، به زنان و دختران بي سر و پا بسيار بد و رد گفت و دست و پاي گلثوم را بوسه زد تا او و پسرش را ببخشد، ولي گلثوم نه چيزي مي گفت و نه حرفي مي شنيد، چون بيد توفان زده اي از شدت اين مصيبت شكسته بود، به ديواري پشت سرش تكيه داد. از شدت گريه آرام آرام به زمين نشسته و يكباره از هوش رفت. مادر و پدر بر حالت زار دختر شان اشك ريخته و با سر و صدا او را به هوش آوردند...
تمام آن شب گلثوم بر جنازه آرزو هايش اشك ريخت و نخوابيد. صبح با اولين تك تك دروازه به حويلي برآمد، همين كه دروازه را باز كرد و چشمان سرخ و ورم كرده اش به رخسار اسد افتاد. با قهر و بي ميلي دوباره دروازه را بست. اسد با وارخطايي صدا زد:
"گلثوم باز كو دروازه ره گپ مه گوش كو! گناهي مه نيس اي همه چيز دفعتني اتفاق افتاد كه مه غافلگير شدم. مه بيوفا نيستم مه تره دوست دارم.عشق اول وآخرم تواستي مه فقط يك كار ثواب انجام داده به او زن پناه دادم. يكبار بيرون بيا گپ مي زنيم."
در دوباره باز شد، اما به جاي گلثوم پدرش با قهر بيرون شده گفت:" پيش از اي كه دستم سرت بلند شوه از اينجه گمشو. اگه ني زده زده مي كشمت برو و پشتته هم سيل نكني. تو چه فكر كدي مه دختر بي دهان و بي زبانمه به تو واري آدم بي ناموس ميتم؟"
اسد حرف هاي مرد را ناشنيده گرفته و مكرر اصرار مي كرد كه گلثوم بيرون شود و حرف هايش را بشنود.
مرد يكبار ديگر دست به سينه اش زده گفت:" از خانيم بيرون شو! مه دختر پاك و معصوممه كه افتو و ماتو رويشه نديده به تو احمق نميتم كه همراي او زن هرزه يكجايش بسازي. برو گمشو اگه ني همسايه ها را صدا مي زنم كه از اي منطقه زده زده بكشنت؟"
بعد هم لباس و اشياي را كه براي گلثوم آورده بودند، از زنش خواست و آنها را به روي اسد زده و دروازه را به رويش بست.
اسد كه فكر ميكرد، او را مي پذيرند و گلثوم را برايش ميدهند، سخت پشيمان شد. اشياي را كه براي خشنودي گلثوم خريده بود،يكي يكي از روي كوچه جمع ميكرد و اشك ميريخت.
آن طرف ديوار هم گلثوم كه قصر آرزوهايش فرو ريخته بود، از ته دل گريه ميكرد. مادر تلاش داشت، دخترش را تسلي دهد و پدر هم كه دخترش را با آن حال ديده نمي توانست، باهق هق گريه به گلثوم گفت:" دخترم مه تره زياد دوست دارم! رضاي خدا نيس كه تره زير دست او زن هرزه و بد اخلاق و مرد بي حيا بتم، از او خاطر جوابش دادم. خوب كدم ني بچيم... خوب كدم ها؟؟؟
... اما جوابي نشنيد .
نيلاب نصيري
قوس 1391