سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۸۶ - 19:24 - نیلاب "نصیری" -
مرد ها نمی گریند!؟
قطرات اشک داغ و سوزان از گوشهء چشمانش جاری شد. با دل پر درد، شکوه هایش را با زبان دل با خداوند مطرح کرد. قلبش مالامال از غصه شده بود. آرزو میکرد کاش سرش در آغوش پر مهر مادر می بود و هیچ غمی در دل نمیداشت. حس کرد همین حالا سخت به مادرش احتیاج دارد.
فریاد خفته ای از نهادش برخاست و ندا سر داد؛ ای خداوندا! تو خالق همه عالمیان و کاینات استی. بی شک که آواز مرا هر جایی و در هر حالتی که باشم و یادی از تو کنم، میشنوی. از تو تمنا میکنم مرا از شر این مردم بیگانه نجات بده!
نمی خواهم در اینجا در این عالم تنهایی و سکوت بمیرم، من از اینجا متنفرم. به من در مقابل بدی هایم مکافات بد نده. مرا ببخش و از غم و رنج آزادم کن.
بعد آرام به گذشته هایش برگشت، خانه خامه و مخروبه شان را به خاطر آورد. پدر مرحومش با چهره نورانی در نظرش مجسم شد و با حسرت گفت:
"پدرم چه خطاطی زبر دستی بود! چه زیبا نوشته و روی دیوار خانه آویخته بود!
" ناکرده گناه در این جهان کیست بگو آنکس که گناه نکرده چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو"
لبخند خفیفی روی لب هایش نقش بست؛ بعد به مفهوم ابیات دقیق شد و با خود زمزمه کرد:"خدایا! از این بند غم آزادم کن!"
ساعت، تیلفون و هیچ وسیله ای در اختیار نداشت تا بداند که چه وقت، کدام روز و چه ساعتی است. اتاقک که هیچ منفذی به بیرون نداشت؛ همواره یکسان روشن می بود و یک هوا می داشت و فرق روز و شب در آن نمی شد. مدتها بود که نقیب آرزو میکرد؛ آفتاب و یا مهتاب را ببیند، اما این آرزو کوچکش هم برآورده نمی شد. پشت آسمان آبی رنگ و هوای گوارا دلتنگ شده بود.
در دل به همه زندانیان که اوقات گرانبهای عمر شان را در حبس بسر میبرند، آفرین می گفت. در همین هنگام کسانیکه او را در این اتاق حبس نموده بودند. باز هم پدیدار شدند و مرد دیگری را که سر و وضع مرتبی داشت، دورتر از او در اتاقی حبس کردند.
بعد از رفتن مسوولین نقیب، مرد تازه وارد را صدا زده، چیز های گفت اما بزودی متوجه شد که مرد به زبانهای که او حرف می زند، آشنایی ندارد و روی خوشی هم نشان نمی دهد. امید های نقیب که فکر می کرد؛ با مرد تازه وارد گرم خواهد گرفت و صحبت خواهد کرد، همه نقش بر آب شدند.
باز هم مدت زیادی چون سالها و قرنها بالایش گذشت، تا اینکه یک وقت باز همان اشخاصی که او را به اینجا آورده بودند، نمایان شدند. نقیب یکی شانرا نشانی کرده بود که ریش کوتاه و خال سیاهی کنار بینی داشت. او کلید بزرگی را بدست گرفته و نزدیک اتاق نقیب آمد. کلید را با صدای آرام چرخاند. در را باز کرد و نقیب را بیرون کشید. پس از دقایق متعددی که نقیب به تعقیب پولیس ها از زینه ها و دهلیز های پرخم و پیچ گذشت، وارد اتاقی شد و دفعتا" با دیدن نازو از حیرت و خوشحالی بر جا میخکوب ماند. نازو با مرد مسوول که بر چوکی بلندی تکیه زده بود، صحبت میکرد و مرد با تایید از حرفهایش سر تکان می داد، بعد پای کاغذی امضا کرد و نقیب از خلال حرفهای آنان دانست که ضمانت او شده و از زندان آزاد خواهد شد.
مرد مسوول کاغذ را در جعبه میزش گذاشت و با آنان خدا حافظی کرد. نازو برخاسته دست مرد را صمیمانه فشرده و از او تشکر نموده، از اتاق خارج شد. نقیب همانطور ایستاده بود، جرات نمی کرد قدم به پیش بگذارد اما یک مرد که فهمیده می شد، شخصی با صلاحیتی است، از جایش برخاست. دست روی شانه نقیب گذاشت و با مهربانی از او خواست تا دیگر سبب اذیت و آزار خانمش نشود و حالا می تواند از اینجا برود. دو مرد دیگر دروازه را گشودند و نقیب از آنجا خارج شد.
نازو در داخل موتر انتظارش بود. نقیب با بی میلی داخل موتر نشسته دروازه را بست. خاموشی مطلقی حکمفرما بود و میان زن و شوهر آزرده هیچ حرف رد و بدل نمی شد.
سرانجام نقیب سکوت را شکست و آرام گفت:
" تشکر از ای که ضمانت مره کده و آزادم ساختی!"
نازو باغرور مو هایش را پس زد نگاهی طویلی به نقیب انداخت و با ناز و تمکین گفت:
" ای بار خو مه شکایت خوده پس گرفتم. دلم سوخت، ماما و خانم مامایم زیاد پرسانته میکدن و مه بریشان نگفته بودم که تو ده ای چهار ماه زندانی استی. اما اگه دیگه ای کارهایته تکرار کدی، باز مه هم میفامم که همرایت چه کنم. دلسوزی و مهربانی مه هم یکبار اس، فامیدی. ایجه افغانستان نیس که مرد ها هر چه از دست شان بیایه، سر زنهای خود انجام بتن. ای جه خارج اس."
نازو خاموش شد و نقیب تازه دانست که چهار ماه را در زندان گذشتانده است. دلش می خواست از درد و رنجهای که طی این مدت در زندان کشیده بود، با خانمش قصه کند. اما بزودی خود را اسیر زنی مغروری یافت. احساس کرد باز هم زندانی است، زندانی چهار دیوار موتر، بازهم تنهاست، کسی از حالش نمی پرسد، به حالش دل نمی سوزد و با او صحبت نمیکند.
با خود گفت:" آه زنان اصیل افغان چه نرم دل و مهربان استند. سپس به یاد مادرش افتاد که وقتی پدرش از وظیفه بخانه بر می گشت، چه با مهربانی اطفالش را آرام می ساخت و برای شوهرش عصریه آماده کرده و از روزی که پشت سر گذاشته بود، چیزی های می گفت و از او هم حرفهای می پرسید. لحظاتی در کنارش با محبت می نشست و بعد عقب کارش می رفت.
موتر ایستاده شد و نقیب بخود آمد، آنان به خانه رسیده بودند. وقتی نازو دروازه خانه را گشود، نقیب با کمال تعجب دید که همه اسباب خانه تغییر یافته و هیچ چیزی بحال خودش نیست. خانمش وارد اتاق دیگری شد و او دقابقی در چوکی آرام گرفته، به اشیای نو اتاق چشم دوخت. به فکر اینکه شاید نازو برایش چای یا چیزی دیگری برای خوردن بیاورد، لحظاتی طولانی انتظار کشید. اما از نازو خبری نشد. برخاسته به اتاقی که نازو وارد شده بود، رفت با تعجب دید نازو در رخت خوابش آرام و بی اعتنا به خواب رفته است.
دروازه را آهسته بست. قلبش پر اندوه و چشمانش مملو از اشک شد. به طرف آشپرخانه رفت. همینکه یخچال را گشود و بوتل آبی را بر داشت؛ ناگهان، بوتل از دستش بزمین خورد و صدای عجیبی ایجاد کرد، نازو سراسیمه از خواب برخاسته به آشپژخانه دوید و با عصبانیت گفت:
"چه میکنی نقیب! ایقه تمیز نداری که بفامی کسی خو اس؟"
نقیب با خجالت گفت:
" مره ببخش نازو جان! سرم گنگس اس. گشنه و تشنه استم. می خاستم چیزی بخورم."
نازو خاموش شد، با ملایمت پهلویش را گرفته و او را به اتاق دیگر برد. بعد نان و نوشابه برایش تهیه کرده و مقابلش نشست. گویی با این کار دنیا را با همه خوشی هایش به نقیب بخشیده بود. چشمانش از خوشحالی ذوق می زد. نمیدانست با چه زبانی از نازو بخاطر این محبتش تشکر کند؛ ولی در همین هنگام زنگ تیلفون بصدا آمد و نازو لباس پوشیده از خانه خارج شد.
باز نقیب ماند با دنیای از تنهایی ها و رویاهایش.
باز به گذشته ها برگشت. زمانی بخاطرش آمد که در وطن خودش در کنار فامیلش زنده گی بی درد و سری را می گذشتاند. مادر و پدر برای اینکه او را بخارج از کشور بفرستند، تلاش داشتند. پدرش در این مورد با خواهر خودش صحبت کرد و او حاضر شد که نقیب و دخترش نازو را نامزد سازد. صحبت های تیلفونی میان او و نازو رد و بدل می شد و او آرزو میکرد که خانم آینده اش را از نزدیک ببیند. اما نارو بنابر مشغولیت های که داشت؛ نمی توانست نزد آنان بیاید. نامزدی و عروسی هر دو بدون حضور داشت عروس در خانه شان برگذار شد و مدتی بعد از طی مراحل اسناد لازم سرانجام روزی فرا رسید که نقیب رهسپار حجله عروس اش گردید.
دل در سینهء همه اعضای فامیلش اعم از خواهر، برادر، مادر و پدر می تپید. مادر هر قدم نقیب را با اشک هایش بدرقه میکرد و دو خواهرش هر کدام به سر وروی برادر بوسه می زدند و چون شی کمیاب و با ارزشی به او چشم می دوختند. مهمانان زیادی برای خدا حافظی به خانه آمده بودند. بعد از صرف طعام چاشت برادر و پسر کاکایش موتری به کرایه گرفته و بکس های او را در بین موتر جابجا کردند. مادر هم سر و صورتش را بوسیده و او را چند بار از زیر قرآن مجید گذشتانده به خدا سپرد. آخرین نصایحش را به او کرد؛ ولی صحبت هایش تمام نم یشد، مکررا" حرف می زد و توصیه داده، می گفت:
"بچیم! اول که دیدیش همو کلمه شریفه از طرف مه ده گردنش کو. یک چیزی پیسه هم گرد سرش دور بتی و همونجه به غریبا بتی. فامیدی یادت نره. باز ده خانه به قراری تحفای پدر، خواهر و برادرته ده دست و گردنش کو .از کل گپهایتان فلم گرفته به ماروان کنین. خو جان مادر!
برو بچیم خدا پشت و پناه تان باشه؛ مه بریتان دعا میکنم. عمه یته سلام بگویی و تحفه مره برش بتی. بگو که لایق بسیار چیز ها ره داشتی مگم راه دور اس . "
مادر هنوز حرفهای ناگفته داشت که موتر حرکت کرد او ظرفی پر از آب را عقب موتر ریخت تا پسرش به آسانی و با خیر و عافیت به مقصد برسد. تا آخرین نقطهء که چشم کار می کرد، نقیب مادرش را می دید و اندوه گین میشد. وقتی به میدان هوایی رسید و سوار طیاره شد، دانست که از همه جا و همه کس دور می شود.
طیاره به نقطه اوج خود رسیده بود و نقیب را بسوی سرنوشتش می برد، سرنوشتی که پیش بینی نمی شد و تقدیری که برایش رقم زده شده بود.
او با دنیای از امید می رفت تا در کنار همسر جدیدش آرامش گم کرده را باز یابد. برود خارج و مردمان خارجی را ببیند و تعریف و توصیف های شنیده شده اش را به چشم سر مشاهده کند. زمانی هم اظهار ندامت می کرد که چرا پذیرفته تا بخاطر بدست آوردن یک شخص از دیگران فرسنگ ها دور برود. دلش می خواست، طیاره نشست کند و او دوباره به آغوش خانواده اش برگردد و بعد هم خودش را مسخره می کرد....
در همین گونه جدال با خودش بود که بعد از سپری نمودن یکی دو شبانه روز به مقصد رسید.
در آن شهر همه دوستان منتظرش بودند، همینکه بکس هایش را گرفته و از میدان خارج شد؛ جمعی با دسته های گل و شگوفه های لبخند به پذیرایی اش آمدند. اما چشمان نقیب در جستجوی نازو بود، دفعتا گویی نازو چون صاعقه ای درخشید، چون گل لاله بهاری قد برافراشت و با دسته گل سرخ زیبا در مقابل نقیب سبز شد. هر دو لحظاتی به هم خیره شدند. چهره نازو زیاد تغییر نکرده بود. لبخندش همان زیبایی سابق را داشت و دلنشین بود. او دسته گل سرخ را به نقیب هدیه داد و دست در کمرش انداخته جانب موتر براه افتاد. وقتی چشم نقیب به بازوان برهنه و لباسهای تنگ نازو افتید، ناراحت شد. نمی خواست خانمش چنین بی پرده باشد.
نقیب می خواست کاش هر دو تنها می بودند و اینقدر چشمها به نازو دوخته نمی شد؛ اما دیگران بی اعتنا آنان را می نگریسنتد. هر دو در موتر زیبای که یک دسته گل میخک سرخ روی آن نصب شده بود، سوار شده و رهسپار خانه گردیدند، دیگران هم به تعقیب شان براه افتادند. با رسیدن به منزل مراسم نکاح و فردا هم در هوتلی محفل کوچک عروسی سربراه شد.
نا وقت های شب همین که از هوتل برگشتند و هر دو در اتاق مخصوص خود شان تنها شدند. نقیب ضمن اینکه به تعریف و توصیف از زیبایی و معصومیت نازو پرداخت. آرزو هایش را گفت که می خواست خانم آینده اش چنین و چنان باشد و از نازو خواست تا خواسته هایش را عملی نماید و ادامه داده گفت: "نازو جان ما افغان ها مسلمان استیم. از تو می خواهم مطابق احکام شریعت اسلامی لباس بپوشی و به نماز، روزه و دیگر احکام دین پابند باشی. ما ضرورت نداریم از دیگران تقلید بیجا کنیم، آنهم که در دین و مذهب ما ناروا باشد. باید اصلیت و عقیده خود را فراموش نکنیم. من از تو می خواهم تا به گفته هایم گوش کنی و ما هر دو مثل یک خانم و شوهر خوب باشیم و خلاف میل همدیگر رفتار نکنیم.
هنوز صحبت های نقیب تمام نشده بود که نازو با کراهت گفت :
" خوده ملا ملا نساز. همی تیپ مه اس، مه خوده تغییر داده نمیتانم .ای گپ ها ره بس کو !"
از صبح همانروز اختلاف نظر هر دو آغاز شد. بالای هر چیز نازو ضد می کرد. او می خواست با لباس نیمه برهنه از خانه خارج شود، اما نقیب دوست نداشت خانمش در انظار مردم بیگانه آن گونه ظاهر گردد. او شب ها ناوقت به خانه میامد و از نقیب هم می خواست تا یکجا به کلپ رقص بروند اما نقیب مانع می شد و او را وقتتر به خانه می اورد. تا اینکه روزی بالای موضوعی سر و صدای شان بلند شد و نقیب بی حوصله شده، بالای نازو دست بلند کرد و نازو این کار او را زشت دانسته سر و صدا براه انداخت و به پولیس اطلاع داد. ساعتی بعد چند پولیس نقیب و نازو را به دفتر شان بردند. در آنجا گرازشی از زبان نازو نوشتند که از رفتار بد و زشت شوهرش در مقابل خود شکایت نموده بود و بعد هم نقیب چهار ماه در زندان ماند و اینک روی چوکی نشسته بود و به گذشته هایش میاندیشید. با خود تصمیم گرفته بود نازو را هر طوری که باشد اصلاح بسازد او باور داشت که نازو معصوم و پاک است و روزی به حرفهایش توجه می کند....
با صدای زنگ دروازه نقیب بخود آمد. در همین هنگام نازو داخل شد و با تعجب گفت:
" دروازه ره تا حالی بسته نکدی؟ خو بودی یا بیدار؟ تره چی شده؟ بریم که مادر جانم ما ره امشو ده یک هوتل نزدیک ساحل مهمان کده؛ آماده شو که ناوخت میشه."
نقیب با بی میلی لباس پوشید و هر دو رهسپار هوتل شدند او از اینکه در رفتار نازو اندکی تغییرات مثبت می دید؛ خوشحال می شد و به گفته هایش بدون معطل عمل می کرد و از خداوند یکتا می خواست تا در اصلاح نازو او را کمک کند.
وقتی به هوتل رسیدند عمه و شوهر عمه اش را در انتظار دید؛ هر دو با دیدن نقیب از جا برخاسته و با لبخند فرح بخشی استقبالش کردند. مادر نازو که از همه جریانات بخوبی مطلع بود؛ با آغوش گرم نقیب را پذیرایی نموده سر و صورتش را بوسید و آرام بیخ گوشش گفت:
" بچیم! بین زن و شوهر ای گپا میشه. نازو ره ببخش. مه هم او ره زیاد نصیحت کدم. همه گپ ها خوب میشه، حوصله کو."
هر طوری بود؛ شب به خوشی گذشت. صدای شرشر آب، روح و روان نقیب را تازه گی خاصی بخشید. بخصوص نسیم خوش آیندی که از روی آب بحر برمی خاست و صورتش را نوازش می کرد. احساس آزادی برایش لذت بخش بود و او در همان حال خداوند یگانه را ستایش می کرد.
ناوقت های شب هر دو به خانه بر گشتند. چند روز زنده گی به منوال عادی گذشت تا اینکه عصر یک روز نقیب و نازو در محفل عروسی یکی از دوستان شان دعوت شدند. هر دو سوار موتر روانه محلی دوری که محفل در آن جریان داشت گردیدند. در مسیر راه موتری نوع بنز که مرد نشه ای سوار آن بود. از دستش منحرف شده و به موتر نازو و نقیب تصادم کرد. در این حادثه نقیب زخم های عمیقی در ناحیه سر و پاهایش برداشت و از هوش رفت. اما نازو زخم های سطحی برداشته و صرف اندکی ترسیده بود. در ظرف چند دقیقه موتر امبولانس رسید و هر دو را به شفاخانه انتقال دادند. زخم های نازو همان روز پانسمان شده و رخصت شد. اما نقیب که بکلی هوش و حواس خود را از دست داده بود، مدت زیادی در همان حال ماند. بعد ها وقتی به هوش آمد اصلا" نمی دانست کی است و از کجا آمده و بسته گانش چه کسانی اند؟ داکتران به نازو و والدینش گفتند که نقیب ازهر دو پا فلج شده و به حافظه اش نیز صدمه عمیقی رسیده است و تداوی او مدت طولانی را ایجاب میکند. پاهایش اصلا" خوب نمی شود و اگر خوب هم شود مدت زیادی را در بر می گیرد. پس از گذشت ماهها که نقیب تحت تداوی داکتران اعصاب بود. آرام آرام وسابلی را که قبلا" دیده بود؛ شناخت اما نحوه کار برد آنرا نمی دانست. یک روز وقتی تیلفون را برایش دادند؛ دانست که با استفاده از این وسیله می تواند احوال نزدیکانش را بگیرد. از او خواستند تا با خانمش صحبت کند؛ اما نقیب هر چه بالای ذهنش فشار آورد، نتوانست نمبر خانمش را بخاطر بیاورد. سرانجام وقتی تا اندازه دماغش نورمال شد، خانمش را خواستند و او را از شفاخانه مرخص نمودند.
شام یکروز؛ نازو آمد ونقیب را که با چشمان امیدوار به او می دید و بالای چوکی عرابه دار نشسته بود؛ با خود به خانه برد. قلب نقیب نازک شده بود و انتظار محبت بیشتر را از نازو داشت. اما برخلاف انتظار او، نازو با سردی و بی پروایی برخورد می کرد. دو سه روزی گذشت و یکروز نازو بدون اینکه به نقیب حرفی بزند. بازو های چوکی او را گرفته براه افتاد. نقیب نمی دانست او را کجا می برد و وقتی هم می پرسید؛ نازو جواب نمیداد. سرانجام به دفتری رسیدند و نقیب به گوش هایش شنید که خانمش به مرد مسوول همانجا می گوید که من دیگر به این مرد معیوب و علیل ضرورت ندارم. او بدرد من نمی خورد و بار دوشم شده است. من از شما تقاضا دارم که او را به کشورش افغانستان بفرستید.
مرد سر تکان داد و روی کاغذ چیزی های نوشته به نازو داد، هنوز هم صحبت های آنان ادامه داشت. اما نقیب دیگر حرفی را نمی شنید؛ دنیا با همه بزرگی اش در نظرش کوچک شد. قصر امید و آرزوی هایش شکسته و پارچه پارچه گردید. احساس کرد او را از آسمان به زمین زدند و غرورش را پایمال کردند؛ از نازو چنین انتظاری نداشت. اشک از چشمانش جاری شد. خود را موجود بی ارزشی یافت که عزتش با خاک یکسان شده بود. تحمل این ضربه برایش مشکل بود. اوکه سختترین لحظات زنده گی اش را می گذشتاند؛ خودش را تسلی می داد و می گفت:" مرد ها نمیگریند."
دوباره به کمک نازو از ساختمان بیرون شد. حرفی برای گفتن نداشت؛ دیگر همه چیز بین آن دو تمام شده بود و جر و بحث بی فایده بود. نازو ورقه طلاق را در دست داشت و هر دو بسوی خانه می رفتند.
بالاخره هفته ای را در بر گرفت تا کار های اداری طلاق و فرستادن نقیب تمام شد و بعد از آن نازو او را با همه آرمان ها و آرزو هایش دوباره به افغانستان فرستاد و به فامیلش هم احوال داد که نقیب را از میدان هوایی تسلیم شوند.
در میدان مادر و دو برادر نقیب برای پذیرایی اش آمده بودند. مادر که از این همه حادثات واقع شده بالای پسرش، بی خبر بود؛ با دیدن او بالای چوکی عرابه دار از هوش رفت. وقتی بخانه رسیدن، نقیب با لکنت زبان همه موضوعات را به فامیلش قصه کرد و از فردای همان روز برای تداوی او اقدامات لازم صورت گرفت. او را در شفاخانهء بستری کردند. داکتران زحمت زیاد کشیدند تا اینکه آهسته آهسته نقیب توانست بالای پاهایش بیاستد و صحتش را باز یابد. اما او دیگر روحیه اش را باخته بود. هرگاه در مورد زنده گی گذشته اش صحبت می شد؛ به گریه می افتاد و باز خود را تسلی داده می گفت :"صبر می کنم مرد ها نباید بگریند."
برادرش او را تسلی می داد که برای یک زنده گی جدید آماده گی بگیرد. اما اشک های نقیب که از بحر پر تلاطم چشمانش سرچشمه می گرفت نا خود آگاه سرازیر می شد.
مادر با دیدن وضع اسفبار پسرش تصمیم گرفت او را برای بار دوم ازدواج کند تا گذشته تلخش را فراموش نماید. نقیب هم که مرد پیشه وری است، بزودی کار و بارش را رونق داد و زنده گی را از سر گرفت. مادر هم بخاطر تداوی هر چه بیشتر پسرش پیوند او را با دختری از نزدیکانش گره زد و حالا نقیب با خانمش محبت می ورزد و سعی میکند حادثات گذشته را فراموش کند. حالا می داند که همه زنان بی وفا و مغرور نیستد. دیگر از زندگی گله ندارد و از خداوند یکتا مشکور است که گذشته ها را باز نمی گرداند.
نیلاب" نصیری