جوان بیمار و رحمت الهی
هیچ وقت آن جوان را فراموش نمیکنم. او را هنگامیکه در دانشگاه درس میخواند میشناختم. جوانی بود زیباچهره و خوش اندام؛ گویا لبریز از جوانی و سلامتی همانند هزاران جوان دیگر…
پس از آنکه از تحصیلات فارغ شد رابطهام با او تا مدتی قطع شد…
تا اینکه روزی با من تماس گرفت و خواست به دیدارش بروم و گفت:“من نمیتوانم پیشت بیایم… نپرس چرا! وقتی بیایی خودت میفهمی…”
اینها را با صدایی غمناک میگفت.
آدرس خانهاش را گرفتم و با عجله رهسپار شدم.
وقتی رسیدم با دلهره و اضطراب زنگ در را فشار دادم.پسر تازه جوانی در را باز کرد و مرا به اتاق برادرش راهنمایی نمود. روی تخت سفیدی دراز کشیده بود. عصایی کنار او بود و دستگاهی که برای راه رفتن به پایش وصل بود و مقداری دارو و دوا هم بالای میزی کنار تخت دیده میشد.
از خودش چیزی نمانده بود جز بدنی ضعیف که بر تخت افتاده بود. خیلی سعی کرد برای سلام گفتن با من بلند شود؛ اما نتوانست.
کنار سرش نشستم. سعی میکردم جلوی گریهام را بگیرم.
گفتم: “ببخش خبر نداشتم بیمار هستی… اما بیماریات چیست؟ مگر از دانشکده که فارغ شدی قرار نبود کاری برای خودت دست و پا کنی؛ ازدواج کنی و برای خودت خانهای بسازی وموتر بخری؟”
گفت: “بلی؛ اما اتفاقی افتاد که اصلا توقعش را نداشتم.”
چند ماه بعد از فراغت راستی هم کار خوبی گیرم آمد. روزها گذشت و هیچ مشکلی نداشتم پول پس اندازه میکردم برای آینده و سرو سامان دادن به زندگی گاهگاهی سردردی نسبتا شدیدی به سراغم میآمد و من فکر میکردم از فشار کار است تا اینکه یک روز سردردیام خیلی شدید شد… به یکی از بیمارستانها رفتم و داکتر بعد از معاینه آزمایشهایی برایم نوشت و سپس از سرم عکس گرفت…
عکسها را که زیر و رو میکرد زیر لب میگفت: “لا حول ولا قوه إلا بالله!”
سپس با چند تن از داکتران مطرح تماس گرفت و از آنها کمک خواست…
آنها آمدند و با هم نتیجهی آزمایشها و عکسها را بررسی کردند… با هم انگلیسی صحبت میکردند و در همین حال گاه به من نگاه میکردند…
نزدیک به یک ساعت گذشت و من در همان حال بودم… حالم خیلی بد نبود… با خودم میگفتم چیزی نیست… یکی دو تا قرص مسکن که بخورم و چند قطرهی چشمی که استفاده کنم همه چیز تمام میشود!
ناگهان یکی ازداکتران نزدم آمد و گفت: “گوش کن… بر اساس نتیجهی آزمایشها و عکسها شما مبتلا به نوعی تومور مغزی هستید که با سرعت زیادی رشد میکند و حالا هم از داخل به رگهای چشمت فشار میآورد… هر لحظه ممکن است فشارش زیاد شود و باعث منفجر شدن رگهای چشمی شود که منجر به نابینا شدن شما خواهد شد… بعد از آن دچار خونریزی مغزی میشوی و… خواهی مرد…”
وحشتزده فریاد زدم: “چی؟؟ چطور؟ کی؟ چطور دچار تومور شدم؟ آن هم در این سن و سال؟ من آرزو های زیادی دارم و های های به گریه پرداختم. بعد از دقایقی آرام شدم و با خود گفتم: پناه بر خدا! سرطان؟ تومور؟؟؟…
گفت: “بلی… یک تومور است و باید سریع معالجه شوی… امشب بستریات میکنیم و آزمایشهای لازم را کامل خواهیم کرد و فردا صبح قسمتی از جمجمه را برخواهیم داشت و تومور را بیرون میآوریم و دوباره جمجمه را خواهیم بست…
بعد موافقتنامهی عمل جراحی را به من داد تا آن را امضا کنم… اما قبول نکردم و بیرون آمدم…
در حالی که اشک میریختم به این فکر میکردم که کجا بروم؟ به خانه برگردم یا به بیمارستان؟ بعد از کمی فکر کردم تصمیم گرفتم به بیمارستان دیگری بروم…
بعد از آزمایش و عکسبرداری از جمجمه، همان چیزی را به من گفتند که دکتر قبلی گفته بود و از من خواستند سریع مورد عمل قرار بگیرم…
این بار شوک کمتری به من وارد شد… به پدرم زنگ زدم و او به بیمارستان آمد…
پدرم هفتاد سال سن دارد… با دیدن چهرهی رنگ پریدهی من ترسید…
گفتم: “پدر میدانی مدتی است از سردرد رنج میبرم… آزمایشها نشان از وجود توموری در سرم دارد و باید به سرعت عمل شوم.”
پدرم با شنیدن این خبر گفت: “لا حول و لا قوه إلا بالله! نتوانست تحمل کند و به زمین نشست و با خود میگفت: “انا لله وانا الیه راجعون… پس تو را پیش برادرت به آمریکا میفرستیم…”
این حرف را زد در حالی که سختیهایی را که چند سال پیش برای برادر بزرگترم که او نیز برای سرطان تحت معالجه بود، به یاد میآورد…
یادم هست پدرم در حالی که گریه میکرد تلفنی با برادرم صحبت میکرد… یادم هست که آخر شبها برایش دعا میکرد…
به پدرم نگاه میکردم که اشک بر گونههایش روان بود و میدید که پسرانش در برابر او میمیرند… برادرم خالد دو سال قبل در یک حادثهی رانندگی کشته شد و برادر بزرگم در آمریکا با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و من نیز در آغاز راهی بودم که آخرش معلوم نبود…
به آمریکا رفتم…
در بیمارستان آزمایشهای لازم را به سرعت انجام دادند…
صبح مرا به اتاق عمل بردند… پزشک سرم را تراشید و بعد از بیهوشی پوست سرم را به شکل دایره برید و جمجمه را اره کرد و تومور را بیرون آورد.
عمل دو ساعت به صورت طبیعی پیش میرفت تا آنکه ناگهان دچار سکتهی مغزی شدم… پزشک که دچار استرس شده بود اشتباهی بخشی از مغزم را حرکت داد که به سبب آن بخش چپ بدنم دچار فلج شد…
پزشک که چنین دید به سرعت بقیهی عمل را انجام داد و جمجمه را در جایش قرار داد سرم را بخیه کرد…
پس از آن من را به بخش مراقبتهای ویژه بردند…
بعد از عمل به مدت پنج ساعت در بیهوشی کامل بودم… سپس پای چپم دچار مشکل شد…
سریع مرا به اتاق عمل بردند و سینهام را شکافتند و عملم کردند…
باز مرا به مراقبتهای ویژه برگرداندند… چهار ساعت وضع عمومیام مستقر بود… تا آنکه ناگهان دچار خونریزی شدید درشش هایم شدم… دوباره سریع مرا به اتاق عمل برگرداندند و سینهام را شکافتند و عملم کردند.
داکتر از وضعیتم به تنگ آمده بود… بیماریهای پی در پی و وضعیتی به شدت در حال تغییر و غیر منتظره که تمامی نداشت…
وضعیتم بیست و چهار ساعت آرام بود… داکتر احساس کرد حالم بهتر است… اما ناگهان درجه حرارت بدنم به شکل وحشتناکی بالا رفت… داکتر سریع بررسیهایی را انجام داد و متوجه شد استخوان جمجمه دچار التهاب شدید شده است!
داکتر تیم جراحی را فرا خواند… من را مانند جنازهای برداشتند و بر تخت عمل جراحی گذاشتند…
به آنها نگاه میکردم در حالیکه هیچ توانی نداشتم…
به بالا چشم دوختم و اشکم جاری شد و با حال ناتوانی و تضرع دعا کردم: “پروردگارا به من زیانی رسیده و تو مهربانترین مهربانانی… ای ارحم الراحمین… اگر این عقوبت است از تو رحمت و مغفرت میخواهم و اگر آزمایش است به من صبر بر بلا عطا کن و پاداش من را بزرگ گردان…”
سپس به یاد مرگ افتادم… به خدا سوگند درد و بلایم شدید شده بود… نیرویم رفته بود و فردا خاک قبر، زیر اندازم میشد…
نفسم به شماره افتاده بود و بدنم به زودی غذای کرمها میشد…
آه و افسوس اگر روز قیامت گامهایم بلغزد و صدای گریهام بلند شوم و حسرتم طولانی شود…
وای بر من هنگامی که در برابر کسی بایستم که مرا برای بزرگ و کوچک محاسبه خواهد کرد…
روزی که پای اهل معصیت میلغزد و آه و حسرت فراوان است و لذتها فراموش میشوند، گویا خوابی بیش نبودند…
بعد گریستم… بله گریه کردم و تمنای ماندن در دنیا کردم… نه برای آنکه از ماندن در دنیا لذت ببرم… نه… فقط برای اینکه رابطهام را با پروردگارم بهبود بخشم…
ناگهان داکتر آمد و دستور داد بیهوشم کنند…
پوست سرم را برداشتند و جمجمه را بیرون آوردند و سپس پوست سرم را بدون جمجه سر جایش گذاشتند!
وقتی به هوش آمدم احساس کردم سرم نرم است! گفتم: پس استخوانش کجاست؟
پزشکم خیلی خونسرد گفت: “استخوانت اینجا میماند تا ضد عفونی شود… بعد از شش ماه بیا تا آنرا سر جایش بگذاریم!
یک ماه در آمریکا ماندم و سپس به ریاض برگشتم…
الان هم منتظرم که این شش ماه تمام شود تا بقیهی سرم را به من برگردانند!
قبل از این در غفلت به سر میبردم… فقط مشغول زندگی دنیا بودم و مرگ را به کلی فراموش کرده بودم و حریص زندگی این دنیا بودم… اما امروز انگار از نو به دنیا آمدهام…
بعد از آن مرتب احوالش را میگرفتم. روزها از پیهم رفتند و توانست راه برود…
بعد از هفت ماه دوباره به دیدارش رفتم… دیدم شاد است…
کارت دعوت عروسیاش را به من داد…
امروزه او از حریصترین مردم در انجام اعمال نیک و راهنمایی به سوی خیر است…
چه بسا محنتها و سختیهایی که در درون خود حاوی خیر و خوبیاند…
احمد رشاد موحد
کتاب: داستانهای توبه، نوشته دکتر محمد العریفی
ترجمه: محمد امین عبداللهی
























