داستان نویس
دانه های باران آرام آرام از دل آسمان پایان می ریخت. رخسار مانند هر روز تند و شتابان سر به زیر و استوار راه می رفت. با نبود چتری، سر و شانه هایش کمی تر شده بودند و او بی توجه به این وضعیت به سرعت قدم هایش می افزود و غرق دنیای خیالی خودش بود. یکبار با صدای برك موتری حواسش پریشان شد، با وارخطایی به اطرافش دید. چیز مهمی اتفاق نافتاده بود. دفعتاً نگاهش با یك جفت چشمانی كه به او خیره شده بودند، گره خورد. مرد جوانی با نگاه های سنگین، گرم و آتشین بدون اینکه پلکی بزند، متحیرانه نگاهش می کرد.
رخسار هم لحظاتی به مرد جوان خیره ماند. با آنکه نمی خواست رفتار او را جدی بگیرد، گرمی نگاه هایش تا اعماق قلبش نفوذ کرد. زود نگاهش را از او بر گرفت و با خود زمزمه كرد:" این نگاه ها با همه نگاه های دیگر فرق دارد."
بعد با وجودیكه می خواست باز به مرد جوان نگاه کند، ترس گنگ و مبهمی احاطه اش كرد و منصرف شد. همانطوری که به راهش ادامه می داد، چند بار زیر چشم متوجه شد که مرد جوان از آن سوی سرک یکجا با او می آید و لحظه ای چشم بر نمی دارد.
رخسار سنگینی نگاه های او را تا وقتی که به خانه رسید، احساس می کرد. وقتی داخل حویلی شد و دروازه را بست، حس کرد مرد هم ایستاد. قلبش به تپش افتاد نا خود آگاه ترسید. یک دل را صد دل کرده از سوراخ کلید به بیرون نظر انداخت، دید مرد با ژست زیبایی، درخت مقابل حویلی آنان را متکا قرار داده و کتابچه یاداشتی را از جیبش بیرون آورد و روی آن چیزهایی نوشت، دقایقی همانطور مرد لبخند می زند، سر می جنباند و می نوشت. بعد کتابچه اش را درون جیبش گذاشته، به راه افتاد. چند بار پشت سرش را دید و رفت. با رفتن او احساسات عجیبی ذهن رخسار را فرا گرفت، حس کرد چیزی را از دست داد. دلش فرو ریخت خواست باز هم او را ببیند وباز هم ...
زود به خود غالب شد، بر احساسات و خواسته هایش خندید و با خود گفت:" چه مسخره است، شاید همین احساس گنگ عشق باشد." با عجله به منزل بالا دوید و از گوشهء کلکین اتاقش به بیرون نظر انداخت . مرد بسیار دور رفته بود. با رفتن او حالت عجیبی برایش دست داد، با آنکه خود را قانع می ساخت که چیزی نیست، اما صدای تپش های قلبش چیز دیگری می گفتند. با همان حال به جانب كتاب هایش رفت. در انجام یك خاطره ناتمامش عنوان درشتی نوشت:" یك تصادف دوستداشتنی و یك عشق داغ!" می خواست. احساساتش را هم بنویسد كه صدای مادرش را شنید. از نوشتن دست كشید و نزد او رفته تا شام مشغول كار و بار خانه شد.
شب فرا رسید، سعی کرد بخوابد، اما رویا های شیرینی به سراغش آمدند. آرزو های مرده اش شاخ و برگ کشیده و دوباره زنده شدند. به یاد ناکامی ها و درد و رنج های گذشته افتاد، به تلخی گریست و دلش فشرده شد، آرزو کرد، تقدیر باز سر ناسازگاری با او را نگیرد و به همین امید خوابید.
صبح؛ بعد از خواب عمیق و سنگین، با احساس تازه و متفاوت از روزهای قبل برخاست. صورتش را در آیینه دید، لبخندخوشایندی روی لب هایش نقش بست. كمی به خودش رسید و از خانه بیرون آمد. همه جا بوی بهار و گل و شکوفه می داد. آرام خندید و زیر لب گفت:"دیروز عشق به سراغم آمد، عشق مسخره و خوشایند... كاش باز او را ببینم."
ایستگاه موتر مانند هر روز دیگر مزدحم بود؛ اینسو و آنسو نظر افکند، تا اینكه باز گرمی نگاه های مرد را احساس كرد. فقط با چند قدم فاصله، او هم منتظر موتر ایستاده بود. با دیدن مرد درونش گویی انقلابی برپا شد. صدایی از اعماق وجودش پیهم بر می خاست:"عشقی كه در انتظارش بودی، همین است او را از نظر نیانداز!"
موتر شهری سر رسید و همه بالا شدند، در میان موتر هم نگاه رخسار به نگاه های مرد جوان گره خورد. نگاهش را زود دزدید. قلبش تپید و فشرده شد. وقتی از موتر پیاده شد باز هم او را دید که با گرمی نگاهش می کند...
دیگر در همه جا همان جفت چشمان با گرمی و صمیمیت نگاهش می کردند، اما رخسار از ترس رسوایی و بدنامی خودش را پنهان می کرد.
روز دیگر باز هم باران می بارید، شدیدتر از روز قبل، ولی این بار رخسار چتری اش را سپر قرار داده و باز دزدانه اطرافش را از نظر گذشتاند. به زودی مرد جوان را دید که با نگاه های گرم و صمیمی به دنبالش آمده بود. باز نقش قدم هایش روی گل ها کوچه باقی می ماند و جایش را باران پر می کرد. رخسار یکی دو نگاهی به او انداخت و به خانه رفت.
بعد از آن، هر شب را به امید دیدار مرد جوان به روز می رساند و آرزوهای رنگینی می بافت.
روز بعد باز حینی که به وظیفه می رفت، مرد جوان را دید، اما این بار در نزدیکی اش، فقط با دو سه قدم فاصله، هیجانی و دستپاچه شده بود. مرد کمی به سرعت قدم هایش افزود و در کنار رخسار به راه افتاده و آرام گفت:
"ببخشین مزاحم تان نمی شوم اگه همرای تان..."
رخسار که باورش نمی شد، آنچه شب آرزو نموده، صبح به وقوع پیوسته باشد، با وارخطایی و صدای گرفته گفت:" بفرمایین! مزاحمت چه؟"
مرد جوان با آواز ملایم گفت:
"موتر بسیار دیر می آید، خوبست در این هوای گوارا قدم زده برویم."
هنوز رخسار حرفی نزده بودکه مرد ادامه داد:" ببخشین که از چند روز بدین سو مزاحم تان می شوم. من شما را می شناسم و با نام و شخصیت تان آشنایی دارم و قصد بدی از این کارم ندارم."
رخسار با آنکه هزاران حرف برای گفتن داشت، سخت زیر تاثیر رفته و چیزی گفته نمی توانست. در همین هنگام موتر شهری آمد، مرد خدا حافظی نموده و هر دو به موتر بالا شدند..
عصر باز او را در کنارش لبخند زنان دید. مرد خود را به او رسانده گفت:" سلام! صبح فراموش کردم، نام من آرش است. راستی از صبح تشکر که گذاشتید همراه تان باشم. وقتی همراه خوبی داشته باشی، راه کوتاه و انتظار بی معنی می شود."
رخسار باز هم زیر احساسات قرار گرفته، لال شد و چیزی گفته نتوانست. مرد جوان او را به حال خودش گذاشت و خدا حافظی نمود. او دور و دورتر می شد و رخسار بر خودش قهر بود و خود را ملامت می کردکه چرا با او حرقی نزد. تصمیم گرفت صبح، همین که او را دید به خود جرئت داده و همرایش صحبت کند...
باز شب دراز و خیال پردازی های طویل رخسار فرا رسید. او که چشمانش را به سقف دوخته بود با خود می گفت:"شاید از مه خوشش آمده باشه، باید ازش بپرسم چرا انتخابم نموده، چقدر دوستم داره و ..."
همین گونه تا خواب به سراغش آمد، تصامیم متعددی گرفت و باز لغو شان کرد.
صبح منظم تر از هر روز دیگر لباس پوشید. می خواست در مورد تصمیمش به مادرش بگوید، ولی ترسید و نتوانست. با عجله از خانه خارج شد. باز چشمانش در میان بیروبار مردم آرش را می پالید، اما خلاف توقع، چشمانش سرگردان و منتظر ماندند و دلش بیتاب و بیقرار شد، با خود گفت:" نکنه مریض شده باشه یا دیروز که چیزی نگفتم، دلش رنجیده، کاش یک چیزی می گفتم...کاش پیدایش کنم وکاش باز ببینمش ..."
با دل پر اندوه به وظیفه رفت. در راه برگشت هم او را ندید. اضطراب و دلهره اش بیشتر شد. غم از دست دادن آرش درونش را می خورد. شب همین که با خودش تنها شد. بغضش ترکید و به گریه افتاد.
شب ها و روز های زیادی گذشتند و کارش همین گریه های پنهانی شده بود. هر روز به امید اینکه حتماً امروز آرش را می بیند، به سر می رسید. برای رخسار از دست دادنش کشنده، انتظارش عذاب آور و تلخ بود. روزها گذشت و هفته ها و ماه ها، اما از آرش خبری نبود.
رخسار نه خواب داشت و نه بیداری و دیوانگی و جنون عجیبی احاطه اش کرده بود. بار ها با خود می گفت:" شاید این همه غم خوردن و درد داشتن برای هیچ باشد، او فقط در زندگی ام آمد تا بر غمهایم بافزاید. شاید هیچ دوستم نداشته، شاید پشت دیگری رفته و من هجران بیهوده می کشم."
آرام آرام افسردگی و یاس او را در خود گرفت، سرخی گونه ها، برق چشمان، طراوت و شادابی اش را از بین برد و امید هایش را به نومیدی مبدل ساخت.
دیگر عشق را دروغ و مسخره، داستان و افسانه و مردها را خاین، بیرحم و بی پروا و خودش را بدبخت و بیچاره می دانست...
یک روز گویی زمین ترکید و مانند لاله بهاری باز همان چشمان و همان نگاه های گرم را دید که به سویش می آیند. غم ها یادش رفتند و روزهای تلخ هجران فراموشش شدند. لبخندی روی لب های ترک خورده اش هویدا شد. مرد با سلام گرم و تبسم صمیمی گویی خوشی و خوشبختی را برایش به ارمغان آورده باشد،گفت:" امروز دیر بعد آمدم و برایت تحفه ای دارم."
رنگ از رخ رخسار پرید و دستپاچه شد. نمی دانست چه بگوید، کلمات از ذهنش فرار می کردند. به... به... من... من... کنان تا می خواست، چیزی بگوید که آرش کتاب کوچکی را از جیبش بیرون آورده گفت:"زیاد وقت تانه نمی گیرم. گفته بودم که از تعقیب کردن شما هدف بدی ندارم. مه داستان نویس هستم. از همان روز اول چشمان شما را مملو از صفا و صمیمیت یافتم و بعد با همرایی با شما درک کردم که شما دختر بی جوره هستید. با تعقیب شما می خواستم. تجربه کنم که چگونه جوان سرگردانی می تواند، قلب معشوق از همه متفاوتش را به دست بیاورد." و خنده کنان کتاب را به دستش داد.
رخسار که نمی دانست چه بگوید با دستان لرزان کتاب را گرفت. روی جلد خواند."داستان های عاشقانه"
پشت جلد عکس خندان آرش با همان نگاه های گرم و لبخند صمیمانه، روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود.
" سلام به نگاه های مملو از صفا و صمیمت و قلب پاک تان!"
داستان آخری این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهی که با شما داشتم، نوشته ام. امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساسات شما که مطمئنم این گونه نبوده، غلط نباشد. این نوشته، داستان بیش نیست.
به آرزوی بهروزی تان!
رخسار سرش را بلند کرد با خواندن کلمات نوشته شده روی صفحه کتاب دلش مالامال از اندوه و درد و تنفر و انزجار شد.
آرش هنوز سخن می گفت، مگر رخسار مات و مبهوت به چشمانش خیره مانده و می دید با چه بیرحمی با احساسات او بازی شده و مسخره شده است. دفعتاً تمام قوایش را جمع کرده، کتاب را به یک سو زد و سیلی محکمی نثار آرش نموده و گریه کنان دور شد. عذر و زاری های آرش نتوانست جلو گریه هایش را بگیرد...
نسیم خوشایندی موهای رخسار را به نوازش گرفته و همزمان با آن اوراق کتاب حاوی داستان های عاشقانه را صفحه می زد...
نیلاب نصیری
22 جوزای 1391