بيوفا
آخرین روز محکمه فرا رسید. آنروز هوا غبار آلود و دلگير بود. گويي آسمان هم براي از ميان رفتن اين پيوند اندوهگين شده بود. شاهدان، طرفین دعوا و چند شخص ریش سفید و بزرگسال از هردو طرف قضيه هم آمده بودند. دقایقي بعد قاضی می آمد و نتیجه محکمه را ابلاغ می نمود.همه خاموش و در خود فرو رفته بودند.
محبوب؛ به اين سو و آن سوي دهليزمحكمه نظر انداخت، چشمش به سودابه افتاد، او خاموش و سر به زير نشسته بود. سودابه اي كه مدت ها حكمرواي قلبش بود، سودابه اي كه دوستش داشت و عاشقش بود و وقتي او هم عشقش را پذيرفته بود، سر از پا نمي شناخت.
بعد به ياد روزهاي افتاد كه براي ازدواج با سودابه مي تپيد و لحظه شماري مي كرد، ولي اكنون دقايقي بعد همه چيز تمام مي شد و آن دو براي هميشه زندگي جداگانه اختيار مي كردند...
نگاهش به سودابه ميخكوب ماند و به ياد روزگار كودكي افتاد روز هاي كه خانواده هاي شان در كنار هم زندگي مي كردند. پدرش او و سودابه را هرروز يكجابه مكتب مي برد و باز از آن طرف پدر سودابه هر دوي شان را به خانه مي آورد. در مكتب هم زياد خبر سودابه را مي گرفت و هر چه داشت با او مي خورد و به كسي اجازه نمي داد تا باعث آزار و اذيت سودابه شود.
آنها چند سال دوران كودكي را با هم در يك مكتب خصوصي درس خواندند. وقتي تازه پا به مرحله جواني گذشتند. سودابه ديگر از او گوشه گيري مي كرد، زياد همرايش هم صحبت نمي شد و يكجا با او در يك راه نمي رفت و محبوب از اين بابت زياد رنج مي كشيد. او از همان آغاز جواني احساس مي كرد كه سودابه را با رگ رگ جانش دوست دارد و به دور از او زندگي نمي تواند.
دست تقدير كار خودش را كرد و كار هاي تجارتي پدر سودابه ورشكسته شد. مرد مجبور گرديد خانه زيبا و گرانقيمتش را فروخته و به شهر خودش برگردد و سودابه و محبوب از هم جدا شدند و سالها بي خبر از هم به سر بردند.
بعد از رفتن آنها محبوب مدتي مريض و افسرده شد، چون بهترين دوست طفوليتش را از دست داده بود. ولي با گذشت زمان و بي تفاوتي هاي سودابه و فاميلش صبوري پيشه كرده و زندگي را ازسر گرفت. آرام آرام مكتب را تمام كرده و وارد پوهنتون شد...
كتاب زمان گذشت چند سال را نشان مي داد،آن روز برف سپيد و سنگيني با زيبايي خاص آمدن فصل زمستان را مژده آورده بود. محبوب عقب كلكين دهليز فاكولته ايستاده و به محصليني كه زير برف باسرعت راه مي رفتند، چشم دوخته و با خود زمزمه مي كرد:" چه دنیای عجیبی است. بهار، تابستان و خزان هر كدام با زيبايي خاص شان گذشتند و اينك فصل زمستان آمد. اين هم خاص است."
ناگهان چشمش به قد و بالاي آشنايي افتاد. با ناباوري با خود گفت :"ني نسيت، او كجا و اينجه كجا. نخواهد باشه."
وقتي كمي نزديكتر شد با خوشحالي زايد الوصفي گفت:" او خداي من خودش اس. سوادبه اس ده اي مدت چطومه متوجهش نشديم."
با عجله از پله ها پايين آمد و افتان و خيزان از تعمير بيرون شد و با سرعتي كه گويي جان تازه اي يافته باشد، خود را در مقابل سودابه رساند و نفس سوخته سلام داد.
سوادبه لحظاتي به چهره اش ديد و يكبار با صداي بلند فرياد زد:"او خداي مه! باورم نميشه اي تو استي محبوب!"
محبوب كه بعد سال ها عشق گمشده اش يافته بود. كلمات از ذهنش فرار مي كردند، حيران بود چه بگويد و درد فراق را از كجا آغاز كند.فقط چشم به چشمان سودابه دوخته و خاموش مانده بود.
سودابه كه در همان هواي سرد زير نگاه هاي سنگين محبوب گرم شده و ذوب مي شود با دستپاچگي سكوت را شكسته گفت: " بيا محبوب جان! جايي بشينيم و صحبت كنيم."
محبوب كه تازه متوجه گستاخي اش شده بود، سرش را به علامت تاييد تكان داده گفت: "برويم."
هر دو دقايقي متعدد در كنارهم نشسته و از سال هاي گذشته با هم سخن گفتند. هرسخن سودابه چون مرهمي بر زخم هاي هجران كشيده اي محبوب بود. سودابه زياد قصه كرد. از كار و بار پدرش، از اينكه دوباره به همين شهر برگشته و خانه خريده اند...
وقتی از هم جدا شدند و سودابه رفت. عشق خفته محبوب بيدار شد. محبت سودابه بيشتر از گذشته قلبش را فرا گرفت. او هماني بود كه محبوب فكرمي كرد، چهره معصومانه و قلب مملو از عشق و صداقت ...
بعد از آن ديگر روزها سودابه و محبوب همديگر شان را ملاقات مي كردند و از حال و احوال هم با خبر مي شدند و نهال دوستي و محبت شان را با عشق پاك و بي آلايشي آبياري مي كردند. محبتي كه دوست و دشمن را به حسادت وا مي داشت.
زمان به سرعت و بي توجه مي گذشت تا اينكه وقت آن فرارسيد كه محبوب درس هايش را تمام مي كرد و به خاطر این موضوع بسيار ناراحت بود، چون بعد از ختم درس نمی توانست ، مثل سابق سودابه را ملاقات كند. از اينرو به محض تمام شدن درس هايش به سودابه پیشنهاد ازدواج داد. سودابه به سادگي قبول كرد. هر دو موضوع را به فاميل هايش شان گفتند و با رضايت آنان طی چند ماه عروسی كردند.
زندگی رویایی و مملو از عشق و خوشي هاي محبوب و سودابه آغاز زيبايي داشت كه همه حسرتش را مي خوردند. پول، موتر، خانه، كار، از همه گذشته تفاهم و رفتار خوش ميان شان و از آن مهمتر عشقي كه به هم داشتن هيچ كمبودي را در زندگي شان نمي گذاشت.
ولی گويي تقدير تاب دیدن خوشبختی آنان را نداشت، زيرا مريضي ناگهاني سودابه همه خوشي هاي شان را بر هم زد.
در يكي از روز هاي گرم تابستان وقتي از تفريح و ساعتتيري بر گشتند، سودابه به شدت تب كرد. هر نوع تلاش محبوب و سرانجام داكتران شفاخانه هاي مختلف براي پايين آوردن تب سودابه بي نتيجه ماندند. مريضي او نزد داكتران يك مريضي ناشناخته بود و يك ماه دوام كرد و بعد از اين مدت تبش پايين آمد، اما از بخت بد او را بسيار ضعيف، زبانش لال و چشم هايش كم نور ساخت. محبوب او را جهت تداوي به خارج برد، اما تداوي بهتر و مصارف هنگفت هم كاري نتوانست تا سودابه صحتش را باز يابد.
بعد از آن ماجرا محبوب؛ شب ها براي سودابه كتاب مي خواند. از آينده هاي روشن مي گفت و به او اميد مي داد، اما سودابه روز به روز خود را مي باخت و اميدش را از دست مي داد.
مدتي بعد محبوب هم خسته شد، رفتارش اندكي تغييركرد و يگان بار فكر جدا شدن از سودابه در ذهنش خطور مي كرد.او ابتدا با این افكار می جنگید، اما وقتي احساسش را با مادر در ميان گذاشت. او شادمان شده و كمكش كرد كه تصميم به جدايي از سودابه بگيرد. بالاخره محبوب تسلیم احساسات شده و از خانمش كم كم دور شد. حتي برخي شب ها كه ناوقت به خانه مي آيد، در اتاق ديگر مي خوابيد و از سودابه بي خبر بود...
سرانجام يك روز كه هردو سر سفره غذاي شب با هم تنها بودند. محبوب موقع را غنيمت شمرده و بعد از مقدمه چيني گفت:" سودابه جان مي خواهم، يك موضوع را با تو در ميان بگذارم."
سودابه دست از غذا كشيد و منتظر ماند.
محبوب به خود جرئت داده گفت:" ميفهمم تو هم از اي وضعيت خسته شدي. مادر و خواهرم به تو بد و رد ميگن و رفتار مه هم ده مقابلت سرد شده. باور كو خسته شديم ديگه نمي تانم. از تو موظبت كنم، تره مي برم پيش مادر و خواهرت و...
سودابه كه ديگر حوصله شنيدن سخنان محبوبش را نداشت با چشمان اشك آلود انگشت روي دهنش گذاشته و ادامه حرف هايش قطع كرد. بعد قلم به دست گرفت و روي كاغذ نوشت:" همه حرف هايت را قبول دارم. وقتي تصميم گرفته اي جدا شويم. جدايي يعني طلاق من اين را هم قبول دارم. مقصد تو خوش زندگي كني تو حق به جانب استي و..."
اينك روز ها از آن شب گذشته بود و هر دو منتظر قاضي بودند كه حكم طلاق شان را صادر كند...
بعد از صدور حكم طلاق همه از محكمه بيرون شدند. محبوب نمي دانست اين كار خوب شد يا بد، متفكر بود. احساس بدي داشتف زندگي اش را از دست رفته و خود را در انتظار مرگ مي ديد، اما مادرش او را دلداري مي داد. درهمين هنگام سودابه و مادرش بيرون شدند. محبوب نا خود آگاه به جانب موترش رفت و از انان خواست سوار شوند تا آنان را به خانه شان برساند.
ولي ناگهان سودابه دهن باز كرده گفت:" لازم نيس بگذار از اي پس با تنهايي عادت كنم. فراموش نكو كه بسيار بيوفا بودي."
محبوب تكان سختي خورد، گيچ شده بود، به گوش هايش باور نداشت كه صداي سودابه را شنيده باشد، اما سودابه او را در همان حال گذاشت و بازوي مادر را گرفته سوار تكسي شد.
محبوب از عقب شان فرياد زد:" تو نميتاني به مه اي قدر فريب بزرگ بتي، ايستاده باش سودابه !"
اما آنان بي توجه به او حركت كردند. محبوب حيران ماند، چه كند به موترش سوار شد و با سرعت نزد داكتر معالج سودابه رفت. يخن داكتر را گرفته و فرياد زد:" چرا مره فريب دادين . اخرين باري هم كه او را آورده بودم گفتي پيشرفتي در تداوي ديده نميشه."
داكتر او را به آرامش دعوت كرده گفت:" چه شده خوش نشديد كه همسر تان خوب شده."
محبوب تمام ماجرا را با گريه گفت و داكتر با تاسف سر تكان داده افزود:
"همسر شما واقعاً لال شده و ديد چشمانش را اندكي از دست داده بود، ولی از یک ماه پیش قدرت بینایی و گفتاری اش كم كم به كار افتاده بود و هفته قبل وقتي مادرش او ره نزد مه آورد كم كم حرف مي زد. صحت او يك معجزه اس . ما فكر مي كديم او خوب نميشه اما بيشك كه شفا به دست خداوند يكتا اس."
محبوب ميان حرف هاي داكتر دويده گفت:" پس چرا به مه چيزي نگفت؟"
داكتر با تاسف گفت:" او تره زياد دوست داشت و ما ره قسم داد كه به تو چيزي نگوييم. او مي خواست ده روز تولدت تره متعجب بسازه او گفته بود:" اولين سخنانم براي محبوبم اي خواهد بود:" روز تولدت مبارك دوستت دارم."
محبوب صورتش را ميان دستانش پنهان كرده و با تلخي گريست. چون همان روز، روز تولدش بود...
نیلاب نصیری
كليد گروپ
1391/7/27