پس آیینهء انتظار
باد تندی در پهنای دشت خشک ، داغ و سوزان می وزید و اینسو و آنسوسرگردان می گشت. ساعتی می شد موهای ژولیده، پریشان و خاک آلود با چادر آغشته به خون زن جوانی را به بازی گرفته بود. گاهی خاک و ریگ را به صورتش می پاشید و زمانی هم صورت زخمی اش را با پنجه های نورانی و مهربان، پاک نموده و نوازش می کرد.
عایشه که از شدت درد در حالت نیمه بی هوشی به سر می برد، بی حال افتاده بود، وقتی به خود می آمد، از شدت درد به خود می پیچید و ناله می کرد. چند بار به مشکل دست بلند نمود تا صورت درد کشیده اش را لمس کند، ولی جرأت نکرد و از حقیقت تلخی فرار نمود که ساعاتی پیش بر او تحمیل شده بود.
اندوه تلخ قلبش را می فشرد و گریهء پرسوز و درد ناکی سر می داد. سراسر وجودش یک پارچه غم، درد و رنج شده بود و آرزو می کرد همه حوادث تلخ و دردناک ساعاتی پیش، چون خواب وحشتناک و بیمناک باشد و با بیدار شدن او همه چیز تمام شود. حقیقت زندگی اش عاری از خشونت و رنج باشد، اما وقتی آن صحنه های دردناک به یادش می آمد، قلبش پر از غم شده و سیل اشک از چشمان رنجدیده اش جاری می شد. هنوز باور نمی کرد، این همه ظلم و ناروا در حقش انجام شده باشد. با خود زمزمه می کرد:
"خدایا! بسیار شنیده بودم بنده های ناخلف ات گوش های حیوانات بی زبان مثل سگ یا پشکی را می برند و من به حال آن ها افسوس خورده و اشک می ریختم، اما هیچگاهی نشنیده بودم که همین انسان های بی رحم، حتی به همنوع شان هم دل نمی سوزند."
ناگهان صورت کاکایش که منشأ همه بدبختی هایش بود، سیمای پدرش که با بیچارگی مجبور بود هر دو دخترش را به بیگانگان تسلیم نماید، چهرهء شوهر ظالم و جفاکارش و همه آنانی که فیصله کردند تا او از آغوش پر مهر مادرش جدا شده و به سرنوشت بدی دچار گردد و تا اینجا برسد و اشخاص بدسرشتی که فتوا صادر نمودند تا او مثله شود، یک یکی مقابل چشمانش جان گرفتند و او به هر کدام جز پدرش، نفرین و لعنت فرستاد.
زمانی را به یاد آورد که کاکایش مردی را به قتل رساند و جنگ و دعوای بزرگی عقب خانه شان بر پا شد، او و خواهرش از پشت درخت بزرگ بید، شاهد ماجرا بودند. پدرش با مردان دیگری از خویش و قوم، برای حل دعوا بیرون بر آمدند، مگر کاکایش با بز دلی در گوشهء پنهان شده بود.
بعد وقتی کمی سر و صداها فروکش کرد، همه مردان به مسجد بزرگ قریه رفتند و قرار شد، پدرش برای حل معضله و خون بهای مقتول، هر دو دخترش را به بد دهد.آن وقت او فقط کلمهء بد را شنیده و می دانست که با این کار آنان از مادر شان جدا می شوند، از این رو خواهر کوچکش را در آغوش فشرد و هر دو زار زار گریستند.
روز بعد همان شد که او فکر می کرد، مردانی عقب دروازه آمده و در حالیکه مادرش محشری برپا ساخته بود، او و خواهرش را با خود بردند.
در آن خانه با او و خواهرش چون بردگان دورهء جهالت رفتار می شد. مردی که سمت شوهرش را داشت اکثر روزها به خانه نمی بود و خانوادهء شوهر، آن دو خواهر را مورد آزار، اذیت و ضرب و شتم قرار می دادند.
ظلم و ستم آنان حد و اندازه ای نداشت و هر دو خواهر به جان آمده بودند تا اینکه یک روز که عایشه سخت لت و کوب شده بود و کاسهء صبرش دیگر لبریز شده و تحملش را از دست داده بود، به فکر نجات جانش افتاد. تصمیم دشواری گرفت و فردای همان روز موقع را غنیمت شمرده، از خانه فرار نمود. راه دور و درازی را پیموده و به ولایت دیگری رسید. در مسیر راه هر چند ترس و دلهرهء عجیبی در دلش چنگ می زد و از آنچه که باید برایش پیش می آمد، سخت می ترسید، ولی در همان حال آرزو می کرد تا کاش خواهرش را هم همراه می آورد و هر دو از ظلم و ستم خلاص می شدند. در گوشهء از این دنیای بزرگ می رفتند و آرامش می یافتند...
درد و سوزش زخم ها، رشتهء خیالاتش را از هم گسست و او را دو باره به دشت خشک و سوزان آورد. دشتی که آب و آبادانی نداشت و بسیار پهناور و بیمناک بود. خیال اینکه شب فرا رسد و حیوانات درندهء جسم ناتوانش را بدرند، مو را بر تنش راست ساخت. خود را بسیار بی چاره دیده به مشکل برخاست و به دور دست ها نظر افگند و بیشتر ناامید شد، با خود گفت:
"از ای سرنوشت شٌوم چی می فهمیدم که ده ای دشت تنها می مانم و خوراک جانوران دردنده می شم."
ولی باز به خود قوت دل و تسلی دروغین بخشیده گفت:" بگذار بدرند و حیوانات هم زور و قوت شان را بر یک زن ناتوان نشان دهند. بگذار این دل غم دیده و تن رنجور و ناتوانم را پاره پاره کنند، چون زندگی برای من دیگر مفهومی ندارد. وقتی می خواستم از دست ظالمان و خونخواران فرار کنم، با بیچارگی گیر افتادم. حالا دیگر فرار چه معنی دارد. از کی بگریزم، از چه بگریزم با چه روی و با چه سر و صورتی به دنیای زندگان بر گردم، من که دیگر مثل انسان های معمولی نیستم. بگذار به دنیای ابدی بروم، آنجا که عادل حقیقی حاکم است و بر هیچ کس ظلم نشده و حقش تلف نمی گردد. بگذار با پذیرفتن مرگ آنجا بروم. بگذار"..."
اشک هایش از اعماق دل بر گونه هایش جاری شدند. نومیدانه گریه کرد و با آخرین قوا فریاد کشید: "آخر چرا تا این حد ظلم بکشم؟ برای چه، چرا؟"
دستی به رویش کشید و از نبود بینی اش بر خود لرزید. باز دست لرزانش را به گونه اش فشرد، موهایش را به عقب زد و جای گوشش را لمس نموده، برخود لرزید و به تلخی ناله کرد.
حقیقت تلخی در حافظه اش مرور شد، به یادش آمد که چسان او را کشان کشان به جایی که از آن فرسنگ ها دور شده بود باز گرداندند. چسان بی رحمانه او را به جرم شرمساری و بی عزت ساختن خانوادهء شوهرش لت و کوب نمودند و چسان حکم صادر شد تا شوهرش با بی رحمی و قساوت تمام با چاقوی تیز و بران، اول گوش و بعد بینی اش را ببرد و او هم به زودترین فرصت حکم را اجرا کرد.
لحظاتی بی خود شد و از هوش رفت. تعدادی از خزنده ها و گزنده های دشت پهناور، در همان حوالی از بوی خون به مستی درآمدند. هر کدام بو کشان به عایشه نزدیک و نزدیکتر می شدند. با گزش خزنده ای به خود آمد. دستش را محکم گرفته، سرجایش نشست، دید حیوانات بزرگ و کوچک به او نزدیک می شوند. او با ناتوانی فریاد می زند و هر چه از سنگریزه ها دم دستش می یاید به سوی آن ها پرتاب می کند، اما بی فایده است. حیوانات باغرش و صداهای وحشتناک به او نزدیک و نزدیکتر می شوند. در همین هنگام دستی از غیب به کمکش می شتابد و او را تا فاصله ای از زمین بلند می کند. همه حیوانات از پبدا کردن طعمه، ناامید می شوند و پی کار شان می روند. عایشه با خوشحالی فریاد می زد. هیچکسی به مه ضرر رسانده نمی تانه، مره خداوند بزرگ کمک می کنه مه نجات پیدا می کنم...
در همین هنگام تکانی خورد و از خواب پرید، دید در همان دشت است. بی کس و تنها، نیرویی در وجودش پیدا شد. از اعماق دلش دعاهای دردناکی بیرون آمده و به سوی ملکوت به پرواز درآمدند. زمزمه کنان گفت: "خدایا یک زن تنها، بیکس، درمانده و درد کشیده ره کمک کو! خدایا ده جایی که هیچ امیدی برای زنده ماندنم نیس و هیچ داد رسی را نمی بینم مه از تو کمک می خواهم! مره نجات بتی."
پلك هایش سنگین شدند، احساس كرد به خواب عمیقی فرومی رود. همه اعضای بدنش سست و بی حال شدند. هیچ خواب و خیال و هیچ اندیشهء دیگر قادر نبود، خوابش را بدزدد. بسیار کوشید برخیزد، اما هر نوع کوشش و تقلا جایی را نگرفت.
شب تاریک و سردی فرا رسیده و نسیم خوشایندی می وزید و باز سر و صورت عایشه را بامهربانی نوازش می کرد. احساس خوشایندی برایش دست داد، آهسته چشم گشود و با تعجب دید که در بستر نرم و گرمی قرار دارد. روشنی از دهلیز به چشمش می خورد و سر و صداهایی هم از اتاق های مجاور به گوشش می رسید. حیران شد در کجاست، متوجه شد که زنی ملبس با لباس سپید و پاکیزه داخل اتاق شده و به زبانی که عایشه نمی دانست، به عجله داکتر را خواست.
مردی با سر و وضع مرتب داخل آمد و با عایشه احوال پرسی کرد. عایشه زبان او را هم ندانست، در همین هنگام همان زن سپید پوش نزدیک شان شده و به هر دو کمک کرد تا با هم حرف بزنند. داکترسوال های متعددی می کرد و عایشه با چشمان گریان همه را جواب داده پرسید که او چطور به اینجا رسیده است؟ داکتر گفت که قطار نیروهای نظامی از همان حوالی می گذشتند و تصادفاً او را پیدا کرده و به شفاخانه آورده اند.
عایشه از خوشی اشک می ریخت و شکر خداوند یکتا را به جا می آورد که نجات یافته، اما از نداشتن بینی و گوش رنج می برد.
روزها گذشتند وعایشه از شفاخانه مرخص و به خانهء امنی سپرده شد. بعد هم تا خود را یافت که دست تقدیر به کمکش شتافته و او را از مرزها، شهرها و بر و بحرهای زیادی گذشتانده و به دیار دور دستی برد. در آنجا انسان های که با آنان آشنایی نداشت و حتی زبان شان را نمی دانست، به کمکش آمدند و او را تحت تداوی گرفتند...
حال وقتی عایشه مقابل آیینه قرار می گیرد، بسیار خوشحال می شود که سلامتی اش را باز یافته و می تواند مثل دیگران در بین اجتماع زندگی کند. اما باز هم اندوهی قلبش را می فشارد و یاد خواهر کوچکش او را می رنجاند که در همان خانه و با همان آدم های ظالم زندگی می کند. با آنکه از دور دست ها صدای جنجال خسر و پدرش را می شنود که در از دست دادن او یکدیگر شان را ملامت می کنند، اما عایشه به هیچ کدام توجهی ندارد و فقط به خواهرش می اندیشد.
نیلاب نصیری
کلید گروپ کابل
1389 – 09- 13