بوت پالش
انوار طلايي رنگ خورشيد، از پشت كوه هاي بلند منطقه سر زد. زن كه از ديرگاهي نزديك سماوارنشسته بود، برخاست. چشمانش را كه از اثر دود توته هاي پلاستيك و ميده هاي چوب، به سوزش افتاده و اشك آلود شده بود، با نوك چادر پاك كرد، دوان دوان به سوي اتاق رفت و از كلكين نيمه باز اتاق، سرش را به درون برده صدا زد:
"صادق او صادق! بخي بچيم! بخي گل مادر كه ناوقت شده برو كه كمي كار كني. باز مكتب هم ميري. سرت دير ميشه."
پسرك با شنيدن صداي مادر، برخاست. دستي به سر و رويش كشيد و با عجله به سوي مرغانچه رفت. مرغ ها را بيرون كشيد و دانه هاي برنج شب مانده را مقابل شان پاشيد و همچناني كه به مرغهايش خيره شده بود، از مادر پرسيد:
"پدرم رفته؟"
مادر با گلوي گرفته جواب داد: "ها رفته!"
پسرك باز پرسيد: "چاي دم كدي؟"
مادر جواب نداد و نزديك سماوار رفت. پسرك مصروف درست كردن صندوق كارش شد. چند بار وسايل صندوق را ته و بالا كرد تا همه اشياي مورد ضرورتش كه عبارت بودند از چند دانه برس و چند بوتل رنگ بوت، آماده باشد.
مادر، با عجله دسترخوان را كه درون آن چند توته نان باسي از دو روز قبل بود، گسترد. پتنوس كهنه و يك پيالهء زرد رنگ آورده، مقداري بوره درون پياله ريخت. بعد ازچاينك حلبي سفيد، مقداري چاي انداخت و پيش روي پسرش گذاشت و خود دو زانو در بغل نشسته و با ولع تمام، به چاي خوردن پسرش چشم دوخت. دفعتاً قافلهء آرزوها و اميدهاي مادرانه هجوم آورده و او را با خود به دنياي رويايي خيالات بردند.
زن در آنجا يكي يكي آرزو هايش را مرور كرد. پسرش را ديد كه آدم كلاني شد و آن آنجاها كه او آرزو داشت، رسيده است. ديد پسرش بزرگ شده و با يونيفورم مخصوص پوليس، بر چوكي زيبا و مفشني تكيه زده و با قلم زيبايي كه در دست دارد؛ پاي هر ورق امضا ميكند. زير دستانش وقتي به اتاق او وارد ميشوند، اول رسم تعظيم بجا مي آورند وبعد با ادب از اتاق خارج مي گردند.
گاهي هم پسرش را ميديد كه چپن سپيد پوشيده و به تعدادي از داكتران، در مورد مرض خاصي صحبت ميكند و به آنان معلومات ميدهد. گاهي هم با خود زمزمه ميكرد. ني ني بچه مه پيلوت ميشه. و باز خيال ميبافت كه پسرش با طياره، از بالاي سرش ميگذرد و اوبا خوشحالي ميگويد: سيل كنين! اونو بچي مه اس؛ بچيم آدم كلان شده و باز....
در همين هنگام، صداي پسرش او را بخود آورد: "مه رفتم مادر، بامان خدا!"
زن با آواز گرفته اي كه از عمق دلش سرچشمه گرفته بود، گفت: "برو مادر صدقيت؛ پناهت بخدا بچيم! خدا تره توان بته كه آرمان هاي دلمه بكشي."
پسرك، با اندوه بزرگي كه مدتي بود سنگيني آنرا بر قلب كوچكش احساس ميكرد و به مادرش چيزي گفته نميتوانست، از دروازه خارج شد.
رنج او نرفتن به مكتب بود. با آنكه مي دانست مادرش زياد آرزو دارد او درس بخواند و آدم بزرگي شود و خودش هم میخواست با تحمل هرگونه مشکلات مثل فرار از نگاههاي قهر آلود پدر و نديده گرفتن نيشخندها، تنبيه ها و چوب زدن استاد، بازهم مكتب برود و درس بخواند؛ اما وقتي تا نزديك مكتب ميرفت، باز جرئت نميكرد و از راه رفته باز ميگشت.
آنروزهم بعد از چاشت روز، هواي مكتب به سرش زد. با عجله دست و رويش را نزديك بمبهء مسجد شست. پتلون كوباي كهنه اش را كه زير صندوق پنهان ميكرد، با احتياط كشيد و در تشناب مسجد پوشيد و صندوقش را نزد خادم مسجد گذاشته و با چند كتاب و كتابچهء كهنه، به سوي مكتب شتافت؛ تا آرزوهاي مادرش را پوره كند، درس بخواند و يك آدم كلان شود.
اما همينكه دهن دروازهء مكتب رسيد، نويد همصنفي لايقش را ديد و از او در مورد معلم رياضي پرسيد. نويد با اطمينان درحاليكه بكس مكتبش را بيشتر بخود ميفشرد، گفت:
"ها امروز هم ساعت اول رياضي داريم. معلم كارهاي خانگي ره ميبينه. ميفهمي گفته هيچ عذري ره قبول نميكنه. به تنبل ها و غيرحاضرها جزا ميته. اگه تو بري باز يا چوب ميخوري يا يك لنگه سر چوكي ايستاده ميشي و يا باز گوش هايته گرفته روي طرف تخته، تا آخر ساعت ايستاده خاد ماندي. مه خو گفتم دلت ميايي يا ني."
نويد داخل مكتب شد و صادق باز از ترس معلم رياضي، مو برسرش سيخ گشته و بدنش گرم شد. او كه نميخواست، باز با همان سرنوشت روزهاي قبل دچار شود، از رفتن به مكتب منصرف شد و دوباره به مسجد رفت. پتلون، كتاب و كتابچه هايش را در زير صندوق جا بجا كرد و باز تسمهء صندوق را بر گردنش آويخت و بوت پالش... بوت پالش صدا زد...
آنروز تا شام كار كرد و بخانه رفت و باز با سوال هاي متعدد و پنهاني مادرش برخورد: مكتب رفتي بچيم؟ درس خواندي؟ پدرت خو خبر نشد؟ و صادق دل نا دل، باز همان جمله هاي دروغ را تكرار كرد: "ها رفتم، درس خواندم. كارهم كدم؛ اينه 80 روپيه."
مادر، لحظاتي به پولهاي دست داشتهء پسرش خيره شد، بعد آنها را گرفته در نوك چادر بست و شكر گويان به دخترانش گفت: شكريه! فاطمه! بري لالاي تان چاي بيارين."
صبح باز صادق دوباره به راه افتاد. مادر باز پنهان از پدرش بيخ گوشش گفت: "مكتب بري، خو گل مادر!" و صادق كه نميتوانست آرزوهاي مادرش را با گفتن اينكه مكتب نميرود با خاك يكسان كند گفت: "ها ميرم مادر، حتماً ميرم."
باز در خم و پيچ سرك هاي فرعي و بيرو بار مردم، قدم زده صدا ميزد. بوت پالش... بوت پالش! نزديك هاي چاشت ساعتي كه از گشت و گذار خسته شده بود، زير سايهء درختي تكيه زده و اندوهگين نشست. حيران بود چطور به مادرش بگويد كه او ديگر به مكتب نميرود. در همانحال سخنان مادر بخاطرش آمد كه همواره ميگفت:
"بچيم گل مادر! خير اس كه پدرت غالمغال ميكنه كه مكتب نرو. او ره مه ميفهمانم، مگم تو حتماًَ مكتب بخوان! طرف پدرت سيل كو، سواد نداره، يكروز نان پيدا ميتانه، يكروز ني؛ او از اول ايتو نبود. پول و پيسه داشت؛ مگم گذشت زمان و خرابي اوضاع، پيسه هايشه از او گرفت. ببي! اگه او سواد ميداشت، حالي علم شه هيچ كس و هيچ چيزي از او گرفته نميتانست. بچیم هم کار کو! هم درس بخوان که يك جايي برسي! مه بري تو بسيار آرزوها دارم؛ زنده گي آينديت، بري مه بسيار مهم اس!"
بعد حرفهاي زننده و نيش دار پدر، خاطرش را مي آزرد: "مكتب و درسه چه ميكني. چه به درد ميخوره. همي حالي فاكولته پاسهايت، ده روي سرك كراچي واني ميكنن. مه از صبح تا شام روي سرك ها استم كه كار پيدا كنم. ميبيني كه يكروز نان داريم يك روز ني. رنگمالي و گلكاري كده خسته شديم. مه مادر و خواهرهايته تنها نان داده نميتانم؛ قيمتي اس. تو هم مرد خانه استي؛ بايد كار كني."
باز بخاطرش مي آمد كه به چقدر مشكل، پنهان از پدرش به مكتب ميرفت و با آنهم تحقير و توهين ميشد. چقدر به پدر و مادرش دروغ ميگفت كه مكتب ميرود يا نميرود.
يكبار از دنياي انديشه ها و نگراني هاي كودكانه اش برگشت. با يك حركت تند برخاست و تا شام كار كرد و به خانه رفت.
صبح روز بعد هم، مانند ديگر روزها وقت از خانه برآمد. بوتهاي تعدادي از عساكر و مامورين دولتي و بچه هاي لوكس را رنگ كرد و خوشحال بطرف سرك عمومي به راه افتاد. دفعتاً چشمش به بوتهاي مردي كه بسيار خاك آلود و كثيف بود و از مقابلش مي آمد، افتاد. فكر كرد اين مرد هم بايد بوت هايش را رنگ كند. آرام صدا زد: بوت پالش... بوت پالش....
مرد همچنان بي توجه راه ميرفت. صادق كه فكر ميكرد مرد حتماً بوت هايش را رنگ ميكند، وقتي از كنارش رد ميشد، با صداي بلند گفت: "کاکا بوت هایته رنگ نمیکنی؟"
مرد عنيك هايش را كشيده، اول به بوت هايش و بعد هم به صادق دقيق شد. همينكه چشمان صادق به چشمان مرد افتاد، قلب كوچكش ميان سينه لرزيد و با عجله از مرد دور شد. خواست آنسوی سرک برود؛ اما چند موتر تيز رفتار با صداي هارنهاي بلند، مانع او شدند. صادق ناگزيز پشت به مرد ايستاد. مرد كه متوجه بوت هاي خاك آلودش شده بود، صدا زد: "بیا اوه بچه! رنگ میکنم. بیا... بیا نی."
اصرار مرد باعث شد تا صادق، دل نا دل پیش بيايد؛ درحاليكه آرزو ميكرد، كاش مرد او را نشناسد. صندوق را آرام روي زمين گذاشت و نگاه دزدانه اي به مرد انداخت. مرد پای راستش را روی صندوق گذاشت و چشم به اطراف دوخت. بعد هم پاي ديگرش را روي صندوق گذاشت تا هردو بوتش رنگ شد. سپس نگاهي عميقي به بوتهايش انداخته با غرور گفت: "شاباس بچه! خوب رنگ ميكني چند شد!"
صادق ترسيده جواب داد: "معلم صاحب! ده روپيه."
مرد حيران شده گفت: "تو از كجا فهميدي كه مه معلم استم."
زبان صادق از ترس بند آمده بود: "مه... مه... نمي فهمم... گفتم ده روپيه ميشه."
بعد گريان شده گفت: "معلم صاحب مه صادق شاگردت استم."
معلم كه از همان آغاز، چهرهء صادق در نظرش گرم خورده بود، گفت: "چرا گريه ميكني بچيم؟ آفرين كه صبح كار ميكني و چاشت مكتب ميري. هيچ كاري عيب نيس."
صادق با نوميدي گفت: "حالي ديگه مكتب نميايم."
معلم با دلسوزي گفت: "چرا بچيم؟"
صادق دل به دريا زده جواب داد: "معلم صاحب! مه مكتب رفتنه خوش دارم. مادرم هم هر روز برم ميگه كه مكتب برم و آدم كلان شوم؛ اما از ترس شما نميايم."
معلم كه صادق و تنبيه هاي خودش را بخاطر آورده بود. اندوهگين شده گفت: "ني بچيم مكتب بيا و كار هم كو. مه به همصنفي هايت ميگم كه تره كمك كنن. هرمشكلي كه داشتي به مه بگو. انشأالله آدم كلان ميشي و آرمانهاي مادرته هم پوره ميكني. چاشت حتماًً بيايي مه منتظرت استم. فهميدي!"
صادق كه معلم رياضي را خلاف تصورش، مرد بسيارمهربان يافته بود؛ گريه و خنده يكجا راه گلويش را بست و فقط به علامت تاييد سر تكان داد...
صنف، مملو از سروصداي شاگردان شده بود؛ اما معلم رياضي درس را آغاز نمي كرد. گاهي چشمهايش به دروازهء مكتب دوخته ميشد و زماني هم متفكر، اينسو و آنسوي صنف به حركت مي افتاد. دفعتاً دروازهء صنف باز شد و صادق، با چهرهء گلگون شده از شوق و ترديد، دم در نمايان گشت. او درحاليكه از ناوقت آمدنش اندكي خجل معلوم ميشد، با آوازي كه از آخرين پرده هاي دل رميده و ذوق زده اش بر ميخاست، صدا زد: "معلم صاحب اجازه اس!"
لبخند صميمانه و رضايت مندانه اي، روي لبهاي معلم نقش بست و با لحن ملايمي كه تمام خشكي ها و درشتي هاي گذشته را جبران مي كرد گفت: "بيا صادق جان! برو ده جايت بيشي، ديگه ناوقت نكني!"
صادق، با ادب تمام گفت ببخشيد معلم صاحب! امروز كمي ناوقت شد و بعد، نگاه هاي گرم و گريزپايش، به نگاه هاي نافذ و نوازش آميز معلم گره خورد. احساس شاد و شكوفا شبيه باد بهار كه بر يك نهال پرازگل مي وزد و عطرش را برفضا مي پراكند، سراپاي وجودش را در بر گرفت. خندهء نمكيني روي لب هاي خشكيده و خوش تركيبش، نقش بست و با گامهايي كه به سبكي بال پرنده گان مي ماند، داخل صنف رفت و در كنار نويد برچوكي اول نشست!
نيلاب نصيري
25 عقرب1388 خورشيدي
دفتر كليد كابل