عذاب وجدان
"فواد" با قامت خميده، لباسهاي ژوليده، آشفته و پريشان هربار از خم كوچه اي بيرون شده و در دل كوچهء ديگر ناپديد ميشد. روزها لنگ لنگان و بي هدف روان بود. تعدادي از اطفال ده هم از عقبش به راه می افتادند و او بی توجه به همه، تا تاریکی شب به راهش ادامه میداد. نميدانست چه ميكند و كجا ميرود. با پشتاره يي از پشيماني و درد که بر شانه هایش سنگینی میکرد، ساعتها راه میپیمود. نه اشتهایی برای خوردن و نه هوسی برای نوشیدن داشت. اندوهي قلبش را میفشرد که غیر از خود و خدایش کسی از آن واقف نبود و او نمیتوانست آنرا با دیگری شریک سازد. هر بار خودش رابا آواز بلند لعن و نفرين ميكرد...
همسن و سالانش و هركسي که او را گاهی دیده بود، با ديدنش انگشت افسوس به دندان گرفته، از کنارش رد میشدند. از سر و وضعش هويدا بود كه زماني جوان شيك و منظمي بوده و دوستان و آشنایانش هم به اين امر، مهر تصديق ميگذاشتند. باهمهء اينها كسي پی نمیبُرد که فواد حالا هم ديوانه نيست؛ او همه چيز را ميداند، همه دوستان و آشنایانش را میشناسد و همه گذشته های ننگینش را بخاطر دارد...
خصوصاً ماجرايي را كه طي مدت كوتاهي برايش پيش آمده و خوشی ها و آرزوهایش را از او گرفته و خاکسترساخته است. تصاوير متحرك آن ماجرا، چون صحنه هاي يك فلم سينمايي همواره از مقابل ديده گانش ميگذشت و او را اذيت ميكرد.
آغاز آن ماجرا، درست زماني بود كه او از صنف دوازدهم فارغ شده و بعد از سپري نمودن امتحان كانكور در يكي از پوهنحي ها كامياب شده و از خوشي در لباس نمي گنجيد؛ زیرا خود را خوشبخت ميدانست كه شامل پوهنتون شده و به يكي از آرزوهايش رسيده است؛ اما يك مشكل فرا راه اين آرزويش وجود داشت و آن دور بودن خانه از شهر بود. فوادع مجبور بود در شهر باشد تا رفت و آمدش به پوهنتون آسان شود. ازاينرو، پدرش تلاش فراوان كرد تا او را شامل ليليه بسازد؛ اما كوشش هايش بي نتيجه ماند و مجبور شد اتاقي در يكي از سراي ها براي پسرش به كرايه بگيرد، ولي با آنهم از بابت او تشويش داشت؛ تا اينكه يك روز به فكرش رسيد كه چرا پسرش نزد يكي از دوستان او كه در شهر در خانهء پدري شان به كرايه نشسته، نرود و با آنان زنده گي نكند؛ از اينرو، فواد را نزد "برات" فرستاد و به دوستش برات هم توصيه كرد تا از چگونگي تحصيلات و گشت و گذار پسرش مواظبت كند.
برات، با خوشرويي پذيرفت و قرار شد در يكي از دو اتاق خالي منزل، فواد سكونت اختيار كند و تحت نظر برات درس بخواند.
برات كه مرد صاحب نظر و با فهمی بود، روزها از فواد در مورد درس هايش ميپرسيد و هنگام بروز مشكلات، كمكش ميكرد و او را برادرزاده خطاب نموده نوازش مينمود. فواد هم به مرور زمان، با فاميل برات بلد شده و با اولادهايش كه دو دخترك زيبا و خُرد سال بودند، انس گرفت.
شش ماه به همين وضعيت گذشت. برات، اولادها و زنش، از فواد بسيار خوش بودند از اينكه فواد زيبا، شيك و مقبول بود؛ زن جوان برات "مينا" هم به او علاقهء وافر داشت و همين علاقمندي، آرام آرام به عشق آتشيني مبدل شد. فواد كه علاقهء بي مورد زن جوان را از طرز نگاهش ميخواند، سعي ميكرد از او دور باشد.
با آن كه زن جوان، چند سالي از فواد بزرگتر بود؛ همواره با نگاههاي شرربارش او را تعقيب ميكرد. فواد هميشه سعي ميكرد با ديدن او، راهش را چپ كند؛ اما مينا هربار هنگام رفتنش به پوهنتون، سر راهش سبزميشد و با دستان پرحرارت، به او دست ميداد و حال و احوال ميپرسيد. فواد، دل نادل دست مينا را ميگرفت و در آن حرارت مخصوصي مي يافت و سخت ميترسيد و بيشتر از گذشته سعي ميكرد از زن جوان دوري بجويد؛ اما برعكس مينا خود را به او نزديكتر ميساخت. او بارها از ژست ها و حركات عجيب مينا چيزهايي درك ميكرد و بروي خود نمياورد. گاهي اوقات به خود اجازه نميداد، در مورد مينا فكر بدي كند و صميمت و محبت او را رنگ هوا و هوس بدهد. با خود ميگفت: "شايد به مه سوء تعبير شده باشه و اي زن، از روي انسانيت و دلسوزي كه مه مسافر استم، همرايم خلق خوش ميكنه."
مگر در مقابل، مينا كه از شوهرش دل خوشي نداشت و هرگاه و بيگاه سروصدا و جنجال شان بلند بود، در پي به دست آوردن دل فواد شده و خيالات شومي در سر مي پروراند. هرروز خودش را به طرز زيبايي مي آراست و در غياب شوهر، به بهانه هاي مختلف نزد فواد ميرفت.
فواد، همواره كوشش ميكرد كه با مينا چشم به چشم حرف نزند و با سردي و بي پروايي، با او برخورد كند. يكبار هم خواست موضوع را به كاكا برات بگويد؛ اما زود ترسيده و منصرف شد.
سرانجام يكروز كه برات در خانه نبود و فواد در اطاق خودش مصروف درس خواندن بود، دفعتاً در باز شد و مينا كه در آتش عشق و هوس ميسوخت، دراتاق ظاهر گشت. فواد، با عجله خودش را جمع و جور كرد و مينا با ناز، عشوه و لبخند شيطنت آميز، نزديك آمده نشست.
فواد با ديدن او سخت تكان خورده، ترسيد و د رهمان حال با ترشرويي گفت: "خانم كاكا! اگه كاري داشتي مره صدا ميكدي مه ميامدم توزحمت نمي كشيدي."
مينا بي توجه به سخنان او سوالاتي را مطرح نموده و منتظر جواب نشست. فواد، ناگزیر به سوالاتش جواب ميداد و مينا با نگاههاي شرربار، بيشرمانه به او چشم دوخته بود، تا اينكه مينا رشتهء صحبت را به عشق و عاشقي كشاند.
فواد، تازه از عمق قضيه با خبر شد و برق شهوت و شرارت را در چشمان دريدهء مينا خواند. وجدانش به شدت تكان خورد و تصميم گرفت بيش ازين با زن جوان در اتاق تنهايي صحبت نكند. بلافاصله برخاست و كار مهمي را بهانه ساخته از اتاق بيرون رفت.
وقتي آزادانه در كوچه قدم ميگذاشت، احساس ميكرد كه از دام هولناكي رهايي يافته است. بعد از دو سه ساعت گردش در گرد و اطراف، دوباره برگشت. مينا معلوم نميشد. فواد، دروازهء اتاقش را قفل نموده، كتابي را برداشت و به مطالعه پرداخت.
ازآن به بعد کوشش میکرد هيچگاه با نگاههاي آتشين مینا مقابل نشود. بيشتر بيرون از خانه ميبود؛ حتي نانش را در هوتل ميخورد. مگر برات، هر بار بخاطر نان خوردن صدايش ميكرد و يا هرگاه در خانه نميبود، برايش تيلفون ميزد و ميپرسيد كه چرا به وقت معين به خانه نمي آيد!
فواد، هيچ نميگفت و خاموش ميماند. برات بالايش غالمغال ميكرد كه ديگر همچو حركات از او سر نزند. ازاينرو فواد، ناگزير اكثر اوقات به اتاق آنان ميرفت و يكجا همراي شان نان ميخورد و با ديدن مينا، ناراحت ميشد.
همينطور چند ماه ديگر از اقامت فواد در خانهء برات گذشت. مينا در تلاش بود تا با عشوه هاي خود در دل فواد جا بگيرد؛ اما فواد از او در گريز بود و با هوس هاي شيطاني كه در دلش موج ميزند، مبارزه ميكرد تا اينكه يكروز كه همه بالاي دسترخوان نشسته بودند، برات رو به خانمش نموده گفت: "مينا جان مه بري مدتي كوتاهي به خارج از كشور ميرم."
مينا با بي پروايي گفت: "ها برو و ما ره تنها بان؟"
برات با اطمينان افزود: "تنهايي چه؟ برادرزاده ام فوادجان همرای تان اس. او از شما سرپرستی میکنه. او مرد خانه اس. برادركلان سیمین و صدف اس. تا مه پس ميايم او از شما مراقبت میکنه.
از شنيدن حرف هاي برات؛ فواد سخت تكان خورد و ناراحت شد؛ زیرا نمیخواست با مینا و اولادهایش تنها باشد ازاینرو پیشنهاد برات را رد نموده گفت: "کاکا مه ای مسوولیته گرفته نمیتانم. مه معذرت میخوایم."
برات با پریشانی پرسید: "چرا بچیم؟ ای کارچه زحمت داره! اینها ده خانی خود استن و تو ده اتاق خود میباشی مقصد ده خانه یک مرد باشه. دنياس، چیزی کار و ضرورت نشه."
فواد، دل نادل گفت: "ولی کاکا جان..."
برات با اطمینان گفت: "تو حالی کلان شدی، مه سر تو حساب میکنم. مردباش و مسوولیته قبول کو."
فواد نا گزیر سکوت کرده تسلیم قضا و قدر شد.
چند روز بعد، برات رفت و خانه و خانواده اش را به فواد گذاشت. بعد از رفتن او، مینا بی پرواتر شده و بیشتر خودش را بر فواد عرضه میکرد. در آغاز، فواد سرسختانه مقاومت مینمود؛ چون خودش را امانت دار می دانست اما تماس های مكرر و متواتر مینا، حرکات و عشوه های هوس انگیز او، بالاخره یک شب همه چیز را بر هم زد. آنشب مینا دخترانش را خواباند و با بی حیایی، داخل اتاق فواد رفت و سرانجام آنچه نباید اتفاق میافتاد، اتفاق افتاد!
ساعتی بعد، فواد از گناهی که به آن آلوده شده بود، گريزان بود؛ اما آلوده گي دامنش را رها نميكرد. او گاهی سر و گاهی دو دستش را به دیوار میکوفت و گريه ميكرد. مینا با دیدن وضعیت بد او، آهسته به اتاق خود برگشت.
صبح، فواد لباس هایش را جمع کرده میخواست، به خانه اش برود؛ اما سيمين و صدف، دستانش را محكم گرفته و نمي گذاشتند. درين هنگام، مينا بيرون آمد و دخترانش را آرام ساخته داخل فرستاد؛ دست فواد را گرفته گفت: "ده اي كار، تقصير تو نيس. هيچ فکر نکو! مه نمیمانم کسی از ای رابطهء ما خبر شوه. مه دوستت دارم!"
او با الفاظ شيرينش فواد را مجبور ساخت تا از اراده اش منصرف شود و او هم لباس هایش را گذاشت و نرفت.
ازان به بعد، با گذشت هرروز روابط آندو نزدیک و نزدیکتر ميشد و هردو، بی خبر از همه جا بيشتر در منجلاب فساد و بدبختی، غوطه ميزدند تا اینکه یک روز تشت رسوایی شان از بام به زمین خورد. آنروز عصر، وقتي فواد از پوهنتون به خانه آمد، دید مینا خیلی افسرده و غمگین است و وقتي علت را پرسید؟ مينا با ناراحتی گفت: "فواد مه از تو حامله شديم. مه مادر طفل تو میشم!"
با شنیدن این خبر، فواد به لرزه افتاد. بدنش گاهی یخ و گاهی داغ شد، نزدیک بود از وحشت دیوانه شود. بي اختيار فریاد زد: "چه میگی مینا! اگه کاکايم خبر شوه چه خاد شد؟ مه به مادر و پدرم چه بگویم؟ مه چتور سربلند ده منطقه بگردم؟ بعد رو سوي آسمان نموده چيغ كشيد: "اوه خدا! ای مه مه بدبخت چه کدم؟"
مینا، مات و مبهوت با سر افگنده به فواد میدید و گریه میکرد.
بعد درحالیکه دندان هایش را میفشرد با قهر به مینا گفت:"ای همه از دست توس! حالی مه ای رسوایی ره تحمل کده نمیتانم، مه میرم، مه میرم!" و دیوانه وار از خانه بیرون شد.
نالان و گريان با یاس و پشیمانی از گناهاني که مرتكب شده بود، به خانه رفت. مادر و پدر، با دیدنش پریشان شده و جویای احوال شدند. فواد، مریضی را بهانه ساخته چند روز لب به آب و نان نزد و فقط گریه کرد و وقتی كسي به دیدنش میامد، خود را به خواب میزد. روزهای بعد، به کوچه ها و پسكوچه ها رفت و برای غم غلط کردنش چرس و بعد هم هیروئین کشید و از خود و وجدانش گریخت؛ اما آیا عذاب وجدان رهایش میکرد؟
یک شب، كسي از شهر خبر خودکشی مینا را آورد. همه اعضای فامیل از شنيدن اين خبر، ناراحت شدند. مگر فواد که علت را می دانست، به پشت بام رفت؛ جایيکه آوازش شنیده نميشد و از ته دل برای مینا و بدبختی هایش گریه کرد. صبح همان روز كه زياد نشه بود، با موتري تصادم نموده و يك پايش را از دست داد...
وقتی برات از خارج آمد، فواد از خجالت نزد او رفته نتوانست. مگر او به عيادتش آمد؛ زيرا مينا چند روز قبل از مرگش از مريضي نابهنگام فواد و رفتن او به برات گفته بود. فواد، از خجالت و پيشماني فقط گريه ميكرد و هيچ گپي براي گفتن نداشت؛ اما برات بيخبر از همه جا او را مقصر نمي دانست و برعكس اورا بخاطر از دست دادن يك پايش، دل آسايي و دلداري مي داد.
اكنون چند سال از آن ماجرا میگذرد؛ اما فواد هنوز هم عذاب وجدان میکشد و با بار سنگيني از گناه و پشيماني، لنگ لنگان از خم کوچه ای مي گذرد و در دل کوچهء دیگري ناپديد ميشود.
نيلاب نصيري
13 اسد 1388