در انتهای بیچاره گی
"ساره" با گذشت هرروز، رنگ می باخت و لاغر میشد. دیگر از شادابی و طراوت و شوخی و مزاح هایش با همصنفی ها و دختران همسن و سالش در مکتب خبری نبود. او همه را ترک نموده و گوشه گیری اختیار کرده بود. همیشه در کنجی می نشست واندوهگین میبود. وقتی معلمان و همصنفی هایش از او در مورد حالش می پرسيدند؛ چشمان زیبایش پر ازاشک میشد و همواره سعی میکرد، گریه نکند و خود را ضعیف جلوه ندهد. از اینرو با چندبار بهم زدن مژه هایش، از ریزش اشک ها جلوگیری می کرد و مریضی را بهانه ساخته، در مورد درد و رنجش به کسی چیزی نمی گفت.
آنروز، امتحان داشتند. ساره، درس نخوانده بود. بعد ازاینکه معلم سوالات را خواند، همه شاگردان مصروف پاسخ نوشتن به آنها شدند؛ اما در مقابل، ساره متفکر و حیران نشسته بود که روی کاغذ چه بنویسد؟ برای آنکه معلم و ممیز متوجه اش نشوند، قلم برداشت و بجای پاسخ به سوالات، روی پارچهء امتحان نوشت:
"معلم صاحب عزیز و دوستداشتنی ام! من دیگر به مکتب نمیایم. کامیابی و ناکامی در امتحان هم برایم بی معنی است. زنده گی برایم مانند یک سوال حل ناشدنی شده و من بارغم های زیادی را با جسم نحیف و ناتوانم، بردوش میکشم. من به دنیا و هیچ چیز آن، علاقه ندارم؛ حتی از خودم هم بدم میاید. من... بهرصورت هرگاه در این مدت در مقابل شما گستاخی کرده باشم، مرا ببخشید!
خدا حافظ تان برای همیشه..."
بعد زیرهر سوال هم چیزهایي نوشت و پارچه را به معلم داد. وقتی همه پارچه ها جمع شدند. معلم به ادارهء مکتب رفت و به اصلاح اوارق شاگردان پرداخت. همینکه چشمش به خطوط کج و مواج پارچهء ساره افتاد، به دقت آنرا خواند و بالایش تاثیر بدی گذاشت. بزودی از اداره بیرون شده و سراغ ساره را گرفت؛ اما یکی دو همصنفی اش که روی صحن مکتب با هم قصه می کردند، به معلم گفتند که ساره، به خانه رفته است.
معلم پریشان شده و موضوع را با دیگر استادان در میان گذاشت. او دیگر امید نداشت ساره را ببیند؛ اما وقتی صبح به مکتب آمد و شاگردی را وظیفه داد تا ساره را صدا کند. ساره را با چشمان اشک آلود و چهرهء ورم کرده، مقابلش یافت که با لحن معصومانه میگفت: "بلی استاد جان! مره کار داشتین؟"
معلم با دقت به سیمايش نظر افگنده گفت: "بلی ساره جان! چرا دیروز سوالایته حل نکدی؟ تو خو دختر لایق و درس خوان استی."
ساره سرش را پایین انداخت. بغضی گلویش را فشرد و اشک در چشمانش حلقه زد. میخواست جلو اشک هایش را بگیرد ولی موفق نشد و یکبار در میان هق هق گریه گفت: "معلم صاحب! هر شو ده خانهء ما جنگ و دعوا اس. مه درس خوانده نمی تانم. مه از زنده گی بیخی خسته شدیم و تصمیم گرفتیم که..."
ساره خاموش شده و از گفتن حرفهاي دلش منصرف گردید. معلم ادامه سخنان او را گرفته گفت: "چه میکنی ساره جان! مکتبه ایلا میکنی؟ ای ساده گی ره نکنی که سرنوشت و آیندهء زنده گی ات خراب میشه."
ساره گریه میکرد. معلم او را مادرانه در آغوش فشرده گفت: "به مه قصه کو دخترم! مه کمکت میکنم. هر مشکل یک راه حل داره. تو حوصله کو، همه چیز تیر میشه؛ ده هر خانه جنگ و دعوا می باشه."
ساره با نومیدی گفت: "معلم صاحب! ده زنده گی مه آینده ای وجود نداره. مه بسیار بدبخت استم."
معلم که سخنان ساره، اندوهگینش ساخته و سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود، او را آرام ساخت و از اینکه امتحان آغاز میشد، دوباره ساره را به صنف فرستاد.
امتحان دیگر هم تمام شد. معلم از کلکلین ادارهء مکتب مراقب ساره بود. دید كه او باز هم در کنار خواهر خوانده اش زهره نشسته و گریه میکند. وقتی ساره رفت، معلم زهره را خواست و در مورد ساره از او سوالاتی کرد. زهره از اختلافات خانواده گی که میان فامیل ساره و خانوادهء نامزدش که پسرکاکایش بود، چیزهایي گفت و از استاد خواست تا ساره را کمک کند که دست به کار غیرعاقلانه ای نزند؛ زیرا ساره به او گفته بود که هرگاه این همه مسایل به نفع او تمام نشود، او بخاطر رهایی از این جنجال ها دست به خودکشی خواهد زد.
فردای آنروز، معلم موضوع را با دیگر اعضای مکتب در میان گذاشت. تعدادی از معلمین مسوول، تصمیم گرفتند پدر و یا مادر ساره را به مکتب بخواهند و در مورد با آنان صحبت کنند. فردا باز ساره به امتحان حاضر شد ولی کمی ناوقت تر از روزهای دیگر، باشتاب گام برمیداشت و با عجله به صنف رفت. پارچهء امتحان و ورق سوالات را گرفت و شروع به نوشتن کرد. همه شاگردان مصروف حل نمودن سوالات بودند که یکبار صدای افتادن جسم سنگینی به گوش شان خورد. همه رو به عقب گشتاندند، دیدند ساره روی صنف بی حال افتاده است. تعدادي از شاگردان و دو معلم، دویدند او را بلند کردند و از صنف بیرون کشیدند.
زهره، دو معلم و یک مستخدم، او را به شفاخانه بردند وچند شاگرد هم موظف شدند تا پدر و مادرش را از موضوع آگاه بسازند. ساره، به شفاخانه رسید؛ اما ساعاتی بعد با وجود کوشش های زیاد داکتران چراغ زنده گی اش برای همیشه خاموش گردید.
در دهلیز شفاخانه مادر، پدر، استادان و خواهر خوانده های ساره به خاطر مرگ او گریه می کردند. داکتر از مادرش پرسید که ساره شب چه دوایی خورده بود و مادر، بوتل دوای خواب آوری را در دست داشت و گفت که از کنار بستر خواب دخترش، پیدا کرده است.
پدرش هم گریه میکرد و با هیچکس در مورد دخترش حرف نمیزد. در میان همه تنها زهره بود که از ساره یاد نموده و گریه می کرد: "هیچکس راه حل مشکلای تره نفهمید. دروازه های امید به رویت بسته شده بود. تو بیچاره شده و هیچ راه دیگه نداشتی. تو خوده قربانی عزت پدر و مادرت کدی. او خدا خواهرکم! ساره جان نازنین!"
معلم هم که از مرگ ساره بسیار متاثر شده بود؛ با شنیدن حرف های زهره، دانست که گپ های بین این دو همصنفی وجود داشته که حتی مادر و پدرساره از آن بی خبر استند. فردای آن روزیکه جنازهء ساره بخاک سپرده شد، معلم زهره را نزد خود خواست واز او در مورد رازهای ساره پرسید و زهره زبان گشوده گفت:
"معلم صاحب! ساره یک ونیم سال پیش با پسر کاکایش نامزد شده بود. در آغاز، هردو فامیل و هم ساره و نامزدش ازین پیوند خوش بودند. بعد از گذشت زمانی، پدر ساره دریافت که برادر زاده اش جوانی بداخلاق، بدخو و عصبی مزاج است. از اینرو تصمیم گرفت تا بخاطر خراب نشدن آیندهء دخترش، نامزدی او را فسخ نماید و وقتی موضوع را با برادرش در میان گذاشت. برادرش با اخطار این پیشنهاد را رد کرد. نامزد ساره هم با دانستن موضوع، به کاکایش اخطار داد که به هیچ قیمتی، ساره را که حالا ناموسش شده، رها نمی کند و تا پای جان در مقابل هرمانع ایستاده میشود و اگر احیاناً کاکایش کوشش کند، ساره را به کسی دیگر بدهد؛ او ساره، آن مرد و خودش را خواهد کشت.
پدر ساره، با خانوادهء برادرش هرگونه ارتباطش را قطع نموده بود و به دخترش هم گفته بود که خود را از نامزد بداخلاقش نگهدارد.
ساره بارها برایم از نامه های تهدیدآمیز نامزدش قصه میکرد که پنهان از پدرش آنرا به دست میاورد و بعد از خواندن، بی جواب گذاشته و آتش میزند. یک روزهم با حالت بدی به مکتب آمد. آنروز بسیار پریشان و اندوهگین بود. وقتی علت را پرسیدم، با گریهء جانکاه از حادثهء بدی که برایش اتفاق افتاده بود، قصه کرد و سوگندم داد، که برای کسی نگویم و آن حادثه چنین بود که روز گذشته او در خانه تنها مانده بود که تصادفاً نامزدش به خانهء شان آمده و با چالاکی و بیحیایی، ساره را فریب داده و بر او تجاوز نموده بود و بعد هم این کار را حقش دانسته و گفته بود که بعد از این عمل، پدر ساره نمتیواند دخترش را با شخص دیگری غیر از او ازدواج کند.
بعد از آن موضوع هم، چندین بار کاکای ساره نزد برادرش آمده بود تا موضوع ازدواج پسرش را فیصله کند؛ اما هر بار، پدر ساره بیخبر از همه جا، او را با توهین و تحقیر از خانه بیرون نموده بود.
ساره میخواست این ازدواج، هرچه زودتر سر بگیرد اما از ترس، رازش را با مادر و یا پدرش گفته نمی توانست وآن روز هم وقتی پدرش تصمیم گرفت او را پنهان از برادر و برادرزاده اش، برای شخصی دیگری به نکاح بدهد، ساره تصمیمش را گرفته و دست به این کار زد. او در حالت میان هوش و بیهوشی دیروز در راه شفاخانه، آرام به من گفت که صبح وقتی سوی مکتب میامد، یک بوتل دوای خواب آور را نوشیده است.
او بارها به من میگفت که تحمل جار و جنجال میان پدر و کاکایش را ندارد و هم نمی تواند با گفتن این موضوع بربادی، بی آبرویی و بدنامی پدر و مادرش را تحمل کند. از اینرو یکروز به زنده گی اش پایان خواهد داد."
چشمان زهره به دوردست ها دوخته شده بود و معلم که با شنیدن داستان زنده گی ساره، از ریزش اشک هایش جلوگیری کرده نمی توانست، دست روی شانهء زهره گذاشته گفت:
"دخترم کاشکی مه وخت متوجه حالت ساره میشدم و او ره کمک میکدم. میفهمی زهره جان! ای وظیفهء والدین اس که از هرگونه حالت اولاد شان باخبر باشن. مادرها و پدرها باید مثل دوست با فرزندان شان برخورد کنن تا اولاد ها بخصوص دخترها و بچه های جوان، جرات کنن هر راز خوده با آنان ده میان بگذارن. تا ما و شما شاهد ای قسم بدبختی ها نباشیم. زهره جان! خودکشی بدبختی اس. قتل نفس حرام مطلق اس. ساره باید موضوع ره به مادر، به معلم یا به کدام فرد کلان خانواده اش می گفت و از آنان کمک میخواست؛ حتماً راه حل پیدا میشد. مگر حالی هیچ کاری نمیشه!"
در خاتمه معلم که میخواست زهره را ترک کند، دفعتاً موضوعی به دلش گشت و سرش را با تاسف جنبانده گفت:
"زهره جان! حالی رازهای ساره ره ده دلت دفن کو که از ای گپها بوی خون میایه. اگه پدر ساره خبر شوه، کشت و خون میخیزه. مه امیدواراستم که داستان زنده گی ساره، دیگه تکرار نشه و جوانها کوشش کنن، بری حل مشکلات خود با بزرگها مشوره کنن تا یک راه حل منطقی پیدا شوه؛ زیرا خودکشی راه حل مشکلات زنده گی نیس."
نیلاب نصیری
کابل کلید گروپ
1 جدی 1387