" زود کو، بی بی جان! تا هدهء موترها زیاد راه مانده، خدا کنه که موتر پیدا شوه؛ یک دفعه تا سرک برسیم، دیگه هیچ گپ نیس!"
اما معصومه با لحن اندوهبار گفت: "پاهایم بی شیمه اس. دو روز اس که گشنه استم. اگه گیر هم بیایم، خان مره می کشه."
با ابراز این کلمات، رنگش پریده و لبان تفس کرده و زردرنگش به لرزش افتاد. بختیار تسلی اش داده گفت:
"گیر نمیاییم. تا شو خان خانه بیایه، ما وخت از سرحدها تیر خاد شدیم؛ تو همت کو و تیز تیز قدم بان!"
معصومه که دل در سینه اش به شدت می زد، آرام زمزمه کرد: "خدا او ظالمه جزا بته! خیر نبینه که روز روشنه سرم تار ساخت و مره مجبور به فرار از خانه کد."
بعد لحظاتی بیادش آمد؛ سرمست از بهار جوانی بود که در حلقهء ازدواج خان افتاد و سوار بر اسب سپید و تزئین شده، به خانه اش رفت. در آغازین روزها ناز و نزاکتش خریدار داشت تا اینکه چند ماهی گذشت و از اینکه نتوانست مادر شود، همه اعضای خانهء خان، سر ناسازگاری همرایش گرفتند. دو زن دیگر خان که دخترانی به دنیا آورده بودند و پسر نداشتند، او را دیده به حال خود شان شکر می کردند. خان هر شب از او می پرسید که زن دایه معاینه اش کرده یا نه و چه گفته؟ و معصومه با ترس می گفت:
" گفته خیر و خیریت اس هنوز چیزی خبر نیس."
و خان غضب آلود میگفت: "خیر و خیریت چیس؟ ای خو بدبختی اس. تو نازا استی. مه تره چه کنم؟ حیف پیسه و روپیه که سر تو مصرف کدم! از تو کده درخت بید خوب اس؛ اگه حاصل نمیته، زیر سایه اش خو مردم میشینن."
و بعد یک روز وقتی دایه درحضور همه گفت که معصومه نمی تواند، مادر شود، دیگر از چشم همه افتاد و از اتاق مخصوص خودش رانده شد. در هر گوشه و کنار خانه که دلش میشد، شب های تاریک عمرش را به سحر می رساند. حق و ناحق لت و کوب میشد. پس از آن روز، معصومه بارها از خان تقاضا کرد تا او را دوباره به خانهء پدرش بفرستد؛ اما خان موافقه نکرده و امر کرد تا خدمت همه اعضای خانه را انجام بدهد.
یکروز که سه گاو شیری را به لب جوی برده بود تا آب بیاورد، دوگاو یاغی شده با هم جنگیدند و پای یک گاو شکست و همین کار سبب شد تا مورد ضرب و شتم بیشتری قرار بگیرد. خان با دانستن موضوع، او رادر طویله موظف ساخت تا پای گاو را تیمار کند و تا خوب نشده از طویله بیرون نشود. معصومه، تقریباً دو ماه مکمل در طویله ماند و از گاو مراقبت کرد تا اینکه او توانست آهسته آهسته از طویله خارج شود. بعد از آن، دیگر هیچ قدر و منزلتی نزد اعضای خانه نداشت.
یک روز بارانی و ابرآلود از علف هایي که دهقان برای رمه ها آورده بود، مقداری برداشته نزد گوسفندان انداخت و از بخت بد، وقتی از طویله خارج شد و ساعاتی بعد انباقش که از نزدیکی طویله می گذاشت دید یک گوسفد دم کرده است. سر و صدا راه انداخت و باز هم معصومه زیر لت و کوب قرار گرفت و باز زندانی طویله شد. تا اینکه بختیار به کمکش شتافت، عقدهء دلش را شنید و از زندان بوی ناک نجاتش داد...
او غوطه ور در بحر خیالات گذشته اش بود که از فاصلهء نسبتاً کوتاهی، سرک نمایان شد. بختیار با خوشی گفت:
"اونه بی بی جان! سرک رسید. حالی ده یک موتر بالا شده هده میریم. از اونجه دیگه موتر گرفته راساً به خانهء ما میریم. هیچکسی ما ره گیر آورده نمیتانه. کی خاد فامید که ما کجا رفتیم؟ دنیای خدا کلان اس. خانهء ماره کسی ندیده. تو چند وخت خانهء ما باش. مه مادرته پیدا کده، تره تسلیم میکنم. باز قسمی که همرایت وعده کدیم، باز همرایت نکاح می کنیم؛ فامیدی! دل نزن؛ از همی امروز پیش مه امانت استی!"
معصومه در حالت عجیبی به سر می برد، سخنان بختیار را می شنید؛ اما هر لحظه خیال می کرد، کسی تعقیبش می کند، حتی از سایه اش می ترسید، تکان میخورد و قلبش به شدت میزد و با چشمان هراسان، گاهی عقب و گاهی هم به چپ و راستش نگاه می کرد و خدا خدا میگفت که آشنایی را نبیند.
یکبار این حالت را به زنده گی پر دردش ترجیح داده با خود گفت: "کاشکی ای همه، خو باشه و وقتی چشم باز کنم، ده همو طویله باشم. هر قسم لت و کوب تحمل میشه؛ بدنامی ره چتو کنم! اگه گیر بیایم کشته میشم؛ خدا مرگ بدنام نصیبم نکنه. کاشکی نمیآمدم. حالی راه باز گشت هم ندارم. تمام پل های پشت سرم خراب شده. سر همه زنها ظلم و ستم میشه. اونا خو از خانه بیرون نمیشن. چرا مه برآمدم؛ اگه مادر و پدرم پیدا نشدن، باز چه کنم؟"
از اینکه چند سالی میشد از والدینش خبر نداشت، باورنمی کرد، پیدای شان کند. اشک از چشمانش سرازیر شد و از اینکه با عجله تصمیم گرفته بود، پشیمان شد. دلش شد دوباره برگردد اما دیگر دیر شده بود. یکبار اراده اش عوض شد، مشت هایش را گره زده با خشم گفت:
"بانشان که ده طویله بیاین و هرچه صدا کنن گاو و گوسفند بری شان جواب بته. مه هم انسان استم، حیوان خو نیستم. بان که خان، زمین و زمانه به دندان بگیره. بلا ده پسش. حالی آزاد قدم میزنم؛ هر چه باداباد."
موتربه مقصد رسید و همه راکبین بر دروازه ها هجوم آورده پیاده شدند. بختیار و از عقبش معصومه هم از موتر پایین شدند.
روز به آخر رسیده بود. تاریکی شب، آرام و دزدانه بر روشنی ها چیره میشد. معصومه میترسید. این اولین شامی بود که با مرد بیگانه ای به سر می برد آهسته از بختیار پرسید:
" تا خانهء شما زیاد راه مانده؟"
مرد آهی از ته دل کشیده جواب داد: "ها زیاد مانده تا خفتن می رسیم."
مقداري راه پیاده رفتند و سرانجام موترکهنه یی پیدا شد و هردو مسافر خسته را سوار کرد. هردو در کنار هم نشستند. خواب سنگینی، پلک های معصومه را سنگین ساخته بود. هرقدر می کوشید، چشمانش را باز نگهدارد، نمی شد. سرانجام خواب بر او غلبه کرد و سرش را روی شانه بختیار گذاشت.
بختیار که پس از اولین دیدار معصومه این لحظات را از خدا می خواست. شانه اش را نزدیکتر برد تا معصومه آرام بخوابد. دقایق به کندی سپری میشد و سرانجام موتر به ایستگاه آخر رسید. معصومه خجالت زده از خواب بیدار شد، خودش را جمع و جور کرد و بازهم از عقب بختیار به راه افتاد.
هر دو، خاموشانه از پیچ و خم چند کوچه و پسکوچه به در خانه ایی رسیدند. بختیار زنجیر در را زد و لحظاتی بعد آواز پیرزنی به گوش آمد و بعد از شنیدن صدای بخیتار دروازه را باز کرد. او با دیدن زنی بیگانه، متعجب شد. بختیار به مادرش اشاره نمود تا معصومه را داخل ببرد. دقایق بعد، همه در خانه قرار داشتند. پیرزن رفت تا چای آماده کند و بختیار هم از عقبش رفت. در آشپزخانه مادر، دندان هایش را میفشرد و پی هم از پسرش سوال می کرد. در ابتدا بختیارخاموش بود، وقتی مادر آرام شد، به یکباره گی دهن گشوده گفت:
"مادر ای زن خان اس. تا حالی چند سال میشه عروسی کده و اولاد ناورده. از همی خاطر شو و روز لت و کوب میشه. دیر اس که جایش ده طویله اس. دلم به حالش سوخت، او ره پیش مادر و پدرش آوردیم. چند روز نگاهش کو. مه خانهء شانه پیدا کده، میبرمش."
رنگ مادر پرید، دست و پایش به لرزه افتاد و با گریه گفت: "بچیم ازای کارها بوی خون میایه. همگی ما قتل میشیم. تو ده آتش دست زدی. کاشکی یکدفعه کلایته پیشت مانده فکر میکدی. ای زن شوم اس. بدبختی اس. تباهی و بربادی اس..."
آنطرف در خانهء خان وقتی، آفتاب یک نیزه بلند شد و دودی از سماوار بیرون نشد، همه اعضای خانه در جستجوي معصومه شدند، و او را نیافته به خان اطلاع دادند. خان افراد خاصی را فرستاد تا جستجویش کنند. بعد از ساعاتی چند، افراد موظف نقش پای دو شخص را رد یابی کردند که تا سرک رسیده بود و احتمال میرفت معصومه باشد که به کمک شخصي فرار کرده باشد. پس از آن، تحقیقات از فرد فرد اشخاصی که از خانهء خان تا سرک زنده گی می کردند. صورت گرفت؛ اما همه اظهار بی اطلاعی کردند.
آنطرف بختیار، حسب وعده اش بعد از جنجال های زیاد، والدین معصومه را پیدا کرد و او را به خانهء شان برد. پدر و مادرش در ابتدا او را قبول نمی کردند؛ اما وقتی مادر بختیار، پیش شده و جریان زنده گی او را برای شان قصه کرد، آنان به روی دختر بیچارهء شان آغوش گشودند.
روزها سپری شد؛ تا اینکه یکروز بختیار علاقهء شدیدش را نسبت به معصومه ابراز کرد و از مادرش خواست تا معصومه را در عقد نکاحش در آورد.
مادرش به خانهء آنان رفت. با اولین سخن، معصومه رضایت نشان داد و قرار شد تا چند روز بعد در حضور داشت ملاي منطقه و چند همسایه، نکاح آنان صورت بگیرد.
بختیار ازاینکه به آرزویش می رسید، از خوشی در پوست نمی گنجید. دیگر خواب و خیالش معصومه شده بود. شب ها در عالم خیال با او صحبت میکرد و وعده میداد که خوشبختش می سازد.
معصومه هم باور داشت در کنار بخیتار آرام خواهد شد؛ زیرا چند روزی را که در خانهء شان بود، نجابت و پاکی بختیار را دیده بود.
بالاخره روز موعود فرا رسید، بختیار به رسم منطقهء شان گوسفندی را ذبح کرد و مقداري نقل و شیرینی خرید و مادرش هم لباس های عروسی خود را که از چندین سال در بکس آهنی نگهداشته بود، برای معصومه فرستاد.
خوشی در قلب های همه موج میزد. مادر بختیار خواب عروس دار شدن را که از مدت ها در دل میپرورانید، در راستای به حقیقت مبدل شدن می دید و خانه اش را مرتب می کرد.
اما از بخت بد، کسی از خویشان معصومه به خان اطلاع داد که معصومه در خانهء پدرش بسر میبرد و در همین نزدیکی میخواهد با چوپان و دهقان شما (بختیار) نکاح کند.
با شنیدن این خبر، خان طغیانی شده و با قهر وغضب به همراهی مرد راه بلد، رهسپار قریه شد و به کمک او خانهء پدر معصومه را پیدا کرد. وقتی وارد شدند، آنان مصرف جمع کردن حویلی بودند و از معصومه خبری نبود. آندو با دیدن خان دست و پاچه شدند. خان پیرمرد را زیر لت و کوب گرفت و پیرزن مجبور به گفتن حقایق شد.
خان و همراهانش، راهی خانهء بختیار شدند و یکی از دوستان بختیار، به او اطلاع داد که خان می رسد و او باید فرار کند. بختیار از خانه بیرون شده، به مادرش گفت تا معصومه را پنهان نماید. بعد از دقایق متعددی، خان به خانهء بختیار رسید. افرادش پس از جستجو، بختیار و معصومه را نیافتند. خان خودش وارد عمل شده و معصومه را از دورن تنور درحالیکه زیر خس و خاشاک پنهان شده بود، بیرون کشید و چند سیلی محکم نثارش نموده گفت:
"مقصدم تو بودی. حالی ده جرگه ولس، جزایت تعیین خاد شد؛ برو که بریم!"
شب هنگام به ده خود شان رسیدند. خان معصومه را در مسجد نزدیک خانه اش گذاشت و صبح پس از فیصله بزرگان قومی، تفنگی را برداشته و تیربارانش کرد. معصومه چند بار در خون تپید و جان داد و آرمانها و آرزوهای دلش باشیارهای خون، از جسم زار و خسته اش بیرون شد. خان بختیار را هم بسیار جستجو کرد اما اثری از او نیافت .گویی بختیار چون ابری در دل آسمان و یا چون ماهی در دل دریا رفته و نا پدید شده بود.
نيلاب نصيري
كابل كارته سه كليد گروپ
10 سرطان 1387