گوشت های سوخته
فرهاد، افتان و خیزان می دوید. با وجودیکه پاهایش بی حس شده بود و دستانش هم بسته بود، باز هم سعی میکرد خود را به جای امنی برساند. حلقش خشک شده و نفس هایش به شمارش افتاده بود؛ ولی هنوز هم می خواست با تمام قوا بدود و خود را نجات بدهد. هرچند دقیقه، لحظه ای می ايستاد، به عقبش مینگریست و نفس نفس زنان دستش را بالای چشمهایش سایه بان می ساخت؛ به دور دست ها چشم می دوخت و وقتی مطمئن میشد که کسی از عقبش نیست، شادمان می گردید. باز به سرعت قدم هایش می افزود و باز هم می دوید و می دوید تا اینکه چشمان خسته اش به پوستهء پولیس افتاد. برق امیدی در قلبش درخشید و خوشحال شد. حس کرد دیگر نجات یافته است. با دستان بسته سعی کرد، رده های عرق داغ و خاک آلود را از رخسار آفتاب زده اش پاک کند.
در همین هنگام، مردی مسلحی را دید که از پوستهء پولیس بیرون شد. با دیدن او فریاد کشید: "ای کاکا عسکر! ای... ای..."
همایون که نوبت پیره اش رسیده و از همین رو از اتاق بیرون شده بود، متوجه پسرک دست بسته ای شد که به سویش می دود و صدایش می کند. او هم پریشان شده و به جانب او دوید تا اینکه فرهاد در دو قدمی اش رسیده، خود را در آغوشش رها کرد و از حال رفت. همایون، دوستانش را صدا زد؛ چند عسکر مسلح، با شتاب بیرون آمدند و به همدستی هم، فرهاد را به داخل اتاق برده روی چپرکت انداختند؛ بعد به صورتش آب زدند. همايون با عجله گیلاسی را از آب سرد پر کرده و قطره قطره در دهانش ریخت.
فرهاد که قفس سینه اش به شدت ته و بالا می رفت که گویی آخرین نفس هایش را می کشید، با ولع تمام آب می نوشید و وقتی می خواست چیزی بگوید، نفسش بند بند میشد. همایون او را به آرامش دعوت نموده گفت:
"آرام باش بچیم! چند دقیقه خوده راحت و آرام کو. بازگپ می زنیم. بعد متوجه دستان بسته اش شد و به مشکل توانست طناب محکم شدهء دوردستانش را باز کند. به راحتی هردو دستش را در دو کنار گذاشت و پاهایش را هم دراز کرد. سپس با دستمال تر، سرو رویش را پاک نموده و لحظاتی رویش، روکش انداخت.
دقایقی، فرهاد در خواب عمیقی فرو رفت. درعالم خواب باز هم همان مردان پوزبسته و سیه چشم را دید که فواد را شکنجه می کنند. با ترس از خواب پریده گفت: "فواد جان مه میایم؛ تره نجات میتم، گریه نکو! فواد... فواد..."
همایون و دوستش به طرف همدیگر دیدند.
فرهاد که گویی شوک دیده باشد، با عجله روی جایش نشست و در همان حال با پریشانی گفت: "کاکا عسکر! بیاین که بریم و فواده نجات بتیم. او ده پیش آدم های خطرناک اس، اونا او ره میکشن؛ بریم کاکا جان!"
همایون، باآرامی از او پرسش هایي کرد و فرهاد در جوابش گفت: "مه و فواد، ده گیر چند آدم ترسناک افتيدیم، اونا ماره به مسجد ده بالا بردند. گفتن که ما میریم واسکت های انتحاری میاریم و شما باید سر کفار حمله کنین. هر دوي ماره ده مسجد قید کدن. مه گریختم و فواد ترسید و همونجه ماند. بخيزین که بریم او ره نجات بتیم! بریم! اگه نریم، فواد کشته میشه!"
همایون، برخاسته نزد قوماندان رفت و قضیه را به او گفت. فرهاد بیتابانه انتظار می کشید و در همان حال، ساعاتی پیش به خاطرش آمد که همراه فواد، برای آوردن جواری، به زمین های قریهء پایین می رفت. هر دو چقدر خوشحال بودند که بعد از آوردن جواری، باز ساعتتیری می کنند. هوا صاف و آفتابی بود و شمالک تندی هم جریان داشت؛ فواد رو به او نموده گفته بود:
" فرهاد جان! جواری که آوردیم، باز گدی پران های خوده قیل می کنیم. خوب شمالک اس، باز جنگ می اندازیم. و او با تشویش جواب داده بود: "نی تار گدی پران مه خراب اس، چند جایش مرغک شده، کتی مه جنگ نینداز که گدیم آزاد میشه. تو کتی فتاح جنگ پرتو. او تار خوده نو شیشه زده."
هر دو دقایقی، به اندیشهء گدی پران ها راه رفتند. دفعتاً چند مرد مسلح از پشت دیوار شکسته یی، مقابل شان سبز شده و با لحن آمرانه هر دو را ایستاده کردند. آنها طوری ترسیده بودند که زبان های شان به لکنت افتاده بود.
مردهای خشمگین، با خشونت چیزهایي پرسیدند و آنان اظهار بی اطلاعی کردند. یکی از مردان که از دیگران خشمگین تر بود، با صدای بلند گفت: "برین ده موتر بالا شوین."
فواد که سخت ترسیده و رنگ به رخ نداشت، با تضرع گفت: "کاکا جان! ما پشت جواری تا قریهء پایین میریم. ما کتی شما کجا بریم؟ پدرم خبر نداره باز قهر میشه!"
اما مرد، لگد محکمی به کمرش حواله کرده گفت: "نشنیدی که چه گفتم!"
فواد که از شدت ضربهء لگد مرد خشمگین، رو به دل، روی خاک ها افتاده بود، به کمک فرهاد برخاست. هردو ناچاراطاعت کرده، سوار موتر شدند.
پنج مرد خشمگین با پوز های بسته، آن دو را به مسجدی ده بالا بردند. مردی که از دیگران خشمگین تر بود، دروازهء اتاق تاریکی را با لگد زده آمرانه دستور داد: برین همینجه بشینین! تا ما پس بیایُم و به مردان زیر دستش امر داد تا دستان هر دو را محکم ببندند.
فواد، از شدت ترس به گریه افتاده بود؛ اما فرهاد، با جرئت به مردی که دستانش را می بست گفت: ما اینجه چه کنیم؟ ماره چرا اینجه قید میکنین؟ ما چه گناه کدیم؟
مرد که اندکی خوشخوتر از دیگران بود، با لحن نسبتاً آرام گفت:" ما شما را کار داریم. شما زیاد به درد ما میخورین"؛ و دروازه اتاق را بست.
فرهاد که دید فواد گریه میکند، به دلداریش پرداخته گفت: "کاشکی پدر مه یا پدر تو خبر شوه و ما ره از اینجه ببره. در همین هنگام، دفعتاً چشمش به کلکین کوچکی افتاد که در دیوار مقابل شان قرار داشت و آن دو با همت هم می توانستند نجات پیدا کنند.
فرهاد به کلکین که یگانه روزنهء امید هر دوي شان به حساب میامد؛ اشاره نموده، گفت: "فواد بیا که بگریزیم اینجه کسی نیس! بخی همی وقت اس. بیا که از کلکین بالا شویم؛ اما فواد با گریه رد نموده جواب داد:
"نی مه نمیرم، اگه او آدم ها ده بیرون باشن، ماره میکشن. تو برو! پدر مه خبر کو؛ مه معطل میباشم. فرهاد، در حالیکه با مشکل خود را از کلکین بالا می کرد، گفت: "خو! صحیح اس، تو متوجه خود باش"؛ و خود راپايين انداخت...
در همین هنگام، قوماندان بعد از توصیه های لازم، امر حرکت داد و عساکر آماده شدند. او به آنان دستور داد تا فرهاد را هم با خود شان ببرند، كه در یافتن مسجد کمک شان کند.
همه سوار موترها شدند. فرهاد، راه آمده اش را به عساکر نشان می داد و بعد در دل با خود خلوت کرده میگفت: "خدا کنه او آدم ها نیامده باشن. اگه آمده باشن و فواده تنها دیده باشن، خدا می دانه او ره چقه جزا بتن. نی نی خدا نکنه!"
دفعتاً آرزو کرد کاش فواد را تنها نمی گذاشت؛ او را به زور با خود میاورد. خود را ملامت کرد که چرا او را تنها ماند. باز خودش را حق به جانب دانسته میگفت: "مه خو زیاد گفتمش، او خودش ترسید و نامد.
در همین دقایق بود که به نزدیکی مسجد رسیدند. همه از موترها پیاده شده و آرام آرام به دروازهء مسجد نزدیک گردیدند.
فرهاد، با عجله قدم بر داشت و با خوشحالی گفت: "اینه کاکا، همی مسجد اس!"
عساکر، دورادور مسجد را محاصره کردند و یکی دو تن مسلح وارد مسجد شدند. فرهاد هم پیشاپیش شان می رفت. پیشتر از دیگران به مسجد داخل شده، مستقیماً به همان اتاق رفت؛ اما وقتی با دروازهء باز مقابل شد و از فواد اثرندید، ازترس و اضطراب، بر جایش میخکوب ماند. نومیدی از هرسو احاطه اش کرد، بغض گلویش را فشرد و اشک در چشمانش حلقه زد.
همايون، او را مخاطب ساخته گفت: "فرهاد جان! تو خوب یادت اس؛ فواد همنیجه بود؟"
فرهاد با چشمان اشک آلود، سرش را تکان داده، گفت: "مه از او کلکین بالا شده خوده پایین انداختم و او همينجه نشسته بود."
با ایجاد سر و صدا، ملا از حجره اش بیرون آمده گفت: "چه گپ شده او بیادرها شما خو مره بگویین، باز داخل مسجد شوین."
فرهاد با تضرع پرسید: "ملا صاحب تو فواده ندیدی؟"
ملا با تعجب گفت: "کدام فواد، بچیم مه کسی ره ندیدیم."
فرهاد، گفت ماره چند نفر ده اینجه آورده بودند؛ مه گریختیم و او همینجه ماند."
ملا، بدون اینکه به حرف های فرهاد توجه نموده باشد، رو به عساکر نموده گفت: "ای بچه شاید غلط کده باشه؛ اینجه کسی نبود."
فرهاد، خاموشانه گریه می کرد. او خوب در و دروازهء مسجد را به خاطر سپرده بود. هرسو می رفت، دیوانه وار فواد فواد... صدا میزد؛ اما صدایش در محوطهء خالی مسجد، انعکاس نموده دوباره برمی گشت. فواد... فواد... فضا در نگاه های کودکانه اش، ترسناک و خفقان آور جلوه می کرد و او باگریهء بلند بلند می گفت:
"گفتم نترس! بیا که بریم، به گفت مه نکدی؛ حالی تره از کجا پیدا کنم!"
همایون، دست روی شانه اش گذاشته، اطمینانش داد که فواد پیدا خواهد شد. فرهاد با گریه گفت: "نی کاکا! اونا او ره از اینجه بردن."
همایون او را دلداری داده گفت: "خدا مهربان اس، بچیم پیدا خاد شد."
با ذکر مهربانی خداوند(ج)، قلب فرهاد قوت گرفت و با خود زمزمه کرد: "خدا مهربان اس؛ اگه قسمت رفته بود باز یکجا میشیم. یکجای مکتب و مسجد میریم؛ یکجای پشت سودا و بازی کدن میریم."
عساکر، با دستان خالی دوباره برگشتند. فردا صبح قوماندان فرهاد را تسلیم پدرش کرد و به پدر فواد هم تسلی داد که پسرش را پیدا خواهد کرد.
فرهاد، درحالیکه دست پدرش را محکم گرفته بود، رو به همایون نموده گفت: "کاکا عسکر! مه صوب همرای پدرم باز میایم، شما هر قسمی که میشه فواده پیدا کنین."
چند روزی از این حادثه گذشت و افراد پولیس، نتوانستند با همه کوشش های شان فواد را پیدا کنند. یک روزکه فرهاد در خانه نشسته و در مورد فواد فکر میکرد. صدای مهیب انفجار در فضا بخش شد و به دنبال آن آلارم موتر های امبولانس بلند گردید. او به سرعت نزد پدرش آمده و با دلهره پرسید: "پدر جان چه بود؟"
مرد که رادیوی کوچکی را بیخ گوشش گرفته و اخبار را تعقیب میکرد، جواب داد: "فکر کنم حملهء انتحاری بود. باش که رادیوها چه میگن."
دقایقی بعد، رادیو و تلویزیون پی هم از حملهء انتحاری پسرک دوازده ساله ای گزارش دادند که بالای موتر نیروهای ائتلاف انجام داده بود. ساعتی بعد گزارش با جزئیات بیشتر منتشر شد و بقایای اجساد سوختهء پسر خُردسال هم به نمایش گذاشته شد.
فرهاد که به تلویزيون خیره شده بود، یکبار صورت وحشتناک مرد خشمگین، درخاطرش مجسم شد که می گفت: "ما پشت واسکت های انتحاری میریم، شما باید سر موترهای کفار حمله کنین! اگه اين کاره نکنین و یا قصد فرار داشته باشین، کشته میشین!"
دفعتاً فواد را درنظر آورد که مرد خشمگین، با زور و جبر، واسکت پر از مواد انفجاری بر تنش می کند!
یکبار چیغ زده گفت: وای پدر جان! همی فواد بوده که گوشت های سوخته اش را نشان دادند! و از هوش رفت.
نیلاب" نصیری"
کلیدگروپ، کارته سه- کابل
Nelab nassiri
Night 10 .06.2008