"ما شال آوردیم، دستمال آوردیم"
"مرید" از آوانیکه خود را می شناخت، همه سهولت های زنده گی را در اختیار داشت. روزها به مکتب میرفت و از اینکه پسر پولدار و یا شاید هم خندان و مهربانی بود و در همه کارهای مکتب حصه می گرفت، معلمان و بخصوص آمر مکتب، بسیار دوستش داشتند. با وجودیکه آنقدر درس هم نمی خواند، همواره پارچهء کامیابی، زیب دستانش بود.
به همصنفان فقیرش، کمک می کرد واز همین رو محبوب همگان بود. بعد از فراغت از مکتب، با خوشچانسی شامل پوهنتون شد؛ اما بدبختانه در همان سمتر اول ناکام ماند و مدتی پنهان از نگاههای والدینش ولگردی کرد. وقتی پدرش از نتیجهء امتحاناتش با خبر شد، برای جلوگیری از ولگردی هایش تصمیم گرفت کاری برایش دست و پا کند و سرانجام بعد از فکر زیاد موفق شد تا دکانی برای رهنمایی معاملات بسازد و مرید و یگانه برادرزاده اش "سرور" را به کار بگمارد.
اولین روزها، رفتن به دکان برای مرید خسته کن بود تا اینکه به کارها بلدیت یافت؛ بعد از آن درآنجا هم وقتش خوش می گذشت و هیچ مشکلی نداشت. سرور را مانند خودش می يافت. تنها فرق بین شان این بود که او با دختران و زنان زیادی، روابط دوستانه و عاشقانه داشت؛ مگر مرید، این کارها را دوست نداشت. سرور، روزها مرید را در دکان تنها می گذاشت و خودش با دوستانش که گاهی دختران و گاهی هم پسران می بودند، به تفریح و ساعتتیری میرفت.
درابتدا مرید، آنقدرها متوجه کارهای سرور نمی شد و وقتی آرام آرام، شب ها هم ناوقت به خانه میآمد، حس کنجکاوی اش تحریک شده و می خواست بداند سرور، شب ها کجا میرود!
پدرمرید که برادرزاده اش را خوب می شناخت، روزها عقیدهء پسرش را در مورد او می پرسید و گاه و بیگاه نصحیتش می کرد که از راه راست منحرف نشود و هیچگاه کاری نکند که باعث سرافگنده گی والدینش شود. همواره کتاب های مفیدی را در رابطه با دین و مذهب، در اختیار پسرش می گذاشت تا مطالعه نماید. روزها پندش می داد تا با بیچاره گان کمک کند، دست افتاده گان را بگیرد و در مانده گان را یاری برساند؛ و مرید هم سعی می کرد نصایح پدرش را به گوش جان بشنود و عملی کند.
آرام آرام، رفت و آمد دوستان نااهل سرور به دکان آغاز شد. آنان ساعت ها نشسته، صحبت می کردند و مرید از طرز سخنان شان به کارآنان پی برده بود و دیگر می دانست که مشغول چه کارهایي استند و شب ها تا ناوقت کجا می باشند.
شام یکی از روزها که فامیلی مرید در خانه نبودند و او باید شب را در خانهء کاکایش به سر می برد، یکجا با سرور، دکان را قفل نموده سوار موتر شد. در مسیر راه به چند دوست سرور برخوردند. آنان هم سوار موتر شدند. سرور برای شان گفت که مرید را به خانه رسانده و آنان پی کار شان میروند.
در جمع دوستان سرور، پسری همسن و سال مرید بود و جاوید نام داشت. او دست در گردن مرید انداخته و از سرور خواست تا آنشب او هم با آنان برود.
سرور، با شک و تردید چشم به مرید دوخته، پرسید: " همرای ما میری؟"
تا مرید می خواست رد کند که جاوید با لحن تمسخر آمیز گفت: "بانش که بره! جوان اس، چیزش خو کم نمیشه."
سرور، حرف های جاوید را قبول نموده و موتر را در خم و پیچ سرک های منطقه ای که تا آنوقت مرید به آنجا نرفته بود، به حرکت آورد.
هوا تاریک شده و چراغ های منازل هم روشن شده بود. سرور، موتر را کنار خانهء زیبا و مفشنی ایستاده کرد و همه پیاده شدند. مرید از جاوید پرسید: "اینجه کجاس؟"
جاوید، به طرف دیگران دیده و با بی حیايی گفت: "هرجایی که باشه تو چه می کنی؛ ما امشو عیش دنیا ره برت نشان میتیم." و همه به یکصدا خندیدند.
لحظاتی بعد، همه عقب دروازهء جگری رنگی قرار داشتند. با فشار زنگ، بزودی مردی چاق و بدهیکلی در را گشود. نگاهش را به سرعت از دیگران گرفته، به مرید دوخت و او بی توجه به مرد چاق، از عقب دیگران داخل دهلیز شد. محوطهء دهلیز با پرده های مفشن و جالی های سفید، زنی چاق و چله ای با فیشن غلیظ، پیراهن سرخرنگ که اصلاً به سن و سالش نمی خواند، باآستین های نیمه برهنه که دستان سفیدش را به خوبی نمایان می ساخت و دو انگشتر فیروزه که به زیبایی دستانش افزوده بود، همه و همه توجه مرید را به خود جلب کرد. زن، با دیدن آنان از جا برخاست و به همه خوش آمدید گفت. او نیز نگاه نافذی به مرید تازه وارد انداخت و هر یکی را به اتاقی جدا گانه یی رهنمایی کرد.
سرور، با بی حیایی خودش را روی کوچ چرمی سیاه رنگی پرتاب نموده گفت: "ستوری خانم! مه میخوایم امشو همرای نازنین باشم."
زن با بی پروایی گفت: "میفامی که قیمت او زیاد اس. مگم برو صحیح اس. سر تو گمی نداره."
با شنیدن مکالمهء آنان، نفرت عمیقی آمیخته با لرزش خفیف سراسر وجود مرید را فرا گرفت. می خواست زودتر این مکان کثیف را ترک بگوید. احساس کرد هرگاه بیشتر اینجا باشد، غرق گناه خواهد شد. در همین هنگام، ستوری خانم برخاست و با اشارهء چشمش، سرور هم از عقبش روان شد. مرید به وضاحت می شنید که آنان در مورد او آهسته آهسته حرف می زدند. از جملات و کلماتی که بین شان رد و بدل شد، فقط شنید که سرور به زن گفت: "ای بچه کاکایم اس. خوب پیسه داره. یکدفعه بلد شوه، باز پشت تانه ایلا نمیته. یکی از همو صنم های خاصته، امشو برش روان کو."
سرور داخل اتاقی شد و ستوری خانم با مهربانی و خنده های ملایمش، دوباره نزد مرید آمده و بی مقدمه سوال کرد: "تا حالی کدام دختر دوستت شده؟ خانم یا نامزد داری؟"
شخصیت و حرف های زن در نظرمرید جلف معلوم شد؛ از اینرو جواب نداد. زن برایش نوشابه ریخت، و مرید از فرط تشنگی گیلاس را تا آخر سر کشید.
زن باز هم با مهربانی گفت: "نا بلدی نکو! خجالت نکش! مره دوستت فکر کو!
مرید بازهم به طرفش دیده خاموش ماند و زن برای اینکه خود را از این وضعیت بیرون کشیده باشد، با آواز باریکش صدا زد:
"مینا جان! بیا دختر، از مهمان نو پذیرایی کو!"
لحظاتی نگذشته بود که دختر باریک اندامی با مویي چون آبشار طلا، چشمان سبز و صورت سفید و لباس های سبزرنگ که چون فرشته ها می نمود، وارد اتاق شد. با تماشای او مرید احساس کرد، در عالم خیال است؛ اما وقتی دختر به سویش دست دراز کرد و خواست دستش را بگیرد، به شدت تکان خورد؛ ندایي از درونش برخاست. حرف ها و نصایح پدر، ناقوس وار بر ذهنش صدا زد.
مینا با لبخند زیبایی نزدیک شد. دستش را آرام به دست گرفته و با ملایمت گفت: "نامت چیس؟ چرا از دخترا میترسی؟
مرید که سعی می کرد خود را نبازد، با جدیت گفتم: "مه از خود وجدان دارم. ناموس و آبرو دارم. به مه نزدیک نشو."
مینا باز هم با لبخند خاص خودش گفت: "چه عجب تو خودت اینجه آمدی تا ساعتت تیر شوه، باز قهر هم میشی!"
مرید با بی پروایی جواب داد: "مره سرور نا گفته اینجه آورده، مه نمی خواهم آلوده شوم. تو از مه خوده دور نگاه کو؛ خواهش می کنم به من نزدیک نشو."
مینا لحظاتی در صورت مرید خیره شده گفت: "مه اولین بار اس که با پسری مثل تو برخوردیم."
قطرات اشک پیهم از چشمان قشنگش سرازیر شد. مرید علت گریه اش را پرسید و او با گلوی عقده آلود گفت: "پدرم به یادم آمد؛ حتماً پدر تو هم مثل پدر مه اس."
مرید، با تنفر نگاهی به صورتش انداخته گفت: "تو پدرهم داری که ایکارها ره میکنی؟ چه کم داری! عروسی میکدی و حالا شرافتمند زنده گی می داشتی."
مینا در میان گریه هایش گفت: "مره کی میگیره؟ پدر و مادرم ده قندهاراس. اونا خبر ندارن که مه اینجه استم، مه فریب خورده اینجه آمدیم."
بعد، از چگونه گی زنده گی قبلی و فعلی اش قصه کرد. از زمان طفولیت که در آغوش مادر و زیر سایهء پدرش زنده گی می کرد تا ایام جوانی و دوستی با پسری که فریبش داده و او را به اینجا آورده و بالای ستوری خانم فروخته بود.
مرید، بالای درازچوکی و مینا روی زمین درحالیکه دستش را تکیه گاهش قرار داده بود، دراز کشیدند. مینا قصه می کرد و مرید با اندوه به سخنان دردناکش گوش می داد. او از بدبختی هایش می گفت و اشک در چشمان مرید حلقه می زد. وقتی سخنان مینا تمام شد، دل مرید در سینه آب شده بود. احساس می کرد با او پیوند عمیقی دارد. با او عهد بست که از این لجنزار بدبختی نجاتش بدهد. در اندیشهء راه نجات، خوابش برد و مینا جرئت یافت موهایش را لمس کند.
نزدیک به دوازدهء شب بود که سرور، مرید را صدا زد تا آمادهء رفتن شود؛ او با عجله برخاست. مینا با اشک هایش او را بدرقه نموده با تضرع گفت: "مره فراموش نکنی. مه چشمهای خوده فرش راه انتظارت می کنم تا قیامت انتظارت استم، مره نجات بتی مرید جان! تو یگانه دوستم استی. اگه بمرم، خونم ده گردنت!"
حرفهای مینا، وجدان مرید را تکان داد. به سرعت نگاهی به چشمانش انداخت و نگاه مینا تا مغز استخوانش نفوذ کرد. دروازه را گشود و از عقب سرور از زینه ها پایین شد.
چند روز به مینا و حالت بد زنده گی اش فکر کرد و سرانجام تصمیم گرفت و یک شب موضوع را با مادر و خواهر بزرگش در میان گذاشت که می خواهد با چنین دختری ازدواج نموده و به او زنده گی آبرومندانه ببخشد.
آنان، با شنیدن حرفهای مرید به گریه افتادند و پدرش هم که سخنانش را شنیده بود، به شدت رد کرد. هرنوع استدلال مرید که به درمانده ای کمک می کند یا بیچاره ای را یاری می رساند، بی نتیجه ماند.
مرید، خاموشانه به بسترش رفت و دیگر در این باره با آنان صحبت نکرد. یک روز بازهم به تنهایی به دیدار مینا رفت. او را لاغر و رنجور یافت که با دیدن مرید لبخندی زیبا و پر از امید روی لبان خوشترکیبش نقش بست واندوهبار گفت: "مه هر وقت با شنیدن صدای دروازه، فکر می کنم توآمدی. باز می بینم که تو نیستی و یکی دیگه از همو اوباش ها و عیاش ها میایه. دیراس مریض شدیم. خانم مره آزار نمیته. ده همین حال خود شکر کده معطل تواستم. مره چه وقت از اینجه همرای خود میبری. تو خو همرایم وعده کدی نی. به مه قول دادی. میگن مرد ها ره قول اس!"
مرید خاموشانه، با چشمان اشک آلود بخاطر ملاقات مینا پول پرداخته بیرون شد. این بار تصمیمش مستحکمتر شده بود. باز به خانه آمده و اینبار جدی با پدرش صحبت کرد و پدر هم در مخالفتش جدي شده گفت: "اگه ای کاره کنی، مه تره نمیبخشم و عاقت میکنم!"
مرید با گریه گفت: "پدر جان مه وعده کدیم."
اما پدرش با خشم هرچه بیشتر برخاسته گفت: "مه دیگه گپه نمی فامم."
مدتی بعد، یک روز مرید با دوست صمیمی اش مشوره نموده تصمیم گرفت تا بدون اینکه والدینش آگاه شوند. باید مینا را از آنجا بیرون بکشد و با او ازدواج کند. دوستش هم پذیرفت و هردو با همین نیت نزد ستوری خانم رفتند.
ستوری که متوجه شده بود هر باری که مرید به خانه اش میاید صرف مینا را می خواهد. چند دختر دیگر را خواسته به مرید معرفی نمود؛ اما مرید باز هم مینا را خواست. زن که احساس کرده بود سروکاری در میان است با خندهء آمیخته با تمسخرگفت: "تو هر وخت که میایی، همو یکی ره میخواهی. تو فکر میکنی که سودای اول بوی مشک میته چطور؟"
مرید خندیده گفت: "بلی شما درست فکر کدین. مه ای بار آمدیم که مینا ره از اینجه ببريم، مه میخواهیم که همرایش عروسی کنم."
زن، خندهء بلندی سر داده گفت: "چه میگی او لوده؟ با ایتو دخترها کی عروسی میکنه؟ خو باز تو فکر کدی؟ مفت اس و هرکسی میتانه دخترای مره از اینجه ببره! مه هر یک اونا ره خریدیم. سرشان پیسه زیاد دادیم. مینا تا حالی پیسه خوده هم نکشیده."
مرید اصرار کرده گفت: "مه همی امروز او ره از اینجه می برم، هرقدر که خریدی، مه برت پیسه میتیم."
زن مبلغ هنگفتی را بالای مینا قیمت گذاشت که مرید نصف آنرا هم تهیه کرده نمی توانست. ناچار دستخالی بیرون شده گفت: "شما مینا ره امانت مه نگاه کنین مه کوشش میکنم که بریتان هرچه زودتر پیسه بیارم."
زن، باز هم خندهء بلندی نموده، گفت: "برو... برو... امانت.... ها ها ها ها."
مرید و دوستش، با مایوسی از آنجا بیرون شدند. ازآن پس، روزها مرید سرسختانه کار می کرد و پول جمع می نمود. از هر دوستش هم تقاضای کمک یا قرض می کرد. مگر یک روز رخصتی، در خانه نشسته و غرق افکارش بود که صدای ساز و آواز زنان را شنید. با عجله پنجره را گشود؛ دید خواهرش در میان حلقهء زنان و دختران، با پتنوس گل زده ای بر سرش می رقصد و می خواند: "ما شال آوردیم. ما دستمال آوردیم. دستمال بیادر جانه، به صد خیال آوردیم!"