گنج گرانبها
تازه در منطقه ای که زمانی خط اول جنگ بود، کوچ آمده بودیم. چند روزی مصروف تنظیم اموال خانه با مادر وخواهرانم بودم. بعد در یکروز بارانی که مدتی می شد، از دوستانم دور مانده و دلم تنگ شده بود، دهن کوچه ایستادم. دقایقی نگذشته بودکه زن ژنده پوشی را دیدم که با پاهای برهنه و آلوده از گل و لای، به سرعت از طرف مقابلم می آمد؛ گاهی تیز تیز قدم بر می داشت که گویا می دوید و زمانی هم آهسته آهسته راه می رفت.
پاچه های بالا زده و تار تار شده اش با بجلک های آلوده با گل و لای که معلوم میشد از چندین روز به همین وضعیت است، چشم هر بیننده را لحظاتی به خود معطوف می ساخت. فکر کردم شاید از جمله عابرین باشد؛ اما با تعجب دیدم، مقابل دروازه ای ایستاد که چند خانه دورتر از خانهء ما بود. از در و دیوار خانه معلوم میشد که زمانی خانه ای زیبایی بوده و از اثر جنگ هاي خانمانسوز به ویرانه ای مبدل گشته است و تا آن وقت که چندسالی از جنگ سپری می شد، همانطور دست نخورده باقی مانده بود. زن به جستجوی چیزی مشغول شد. مانند دیوانه ها جیب هایش را پالید؛ اما چیزی نیافت. دفعتاً چادر را از سرش پایین انداخت و در نوک چوتی مویش، کلید آویزان شده را یافت. لبخندی زده، کلیدها را لمس کرد و درحالیکه از خوشی دندان های زرد و چرکینش نمایان شده بود، کلید را با دستان لرزان، در قفل چرخاند و دروازه را باز کرده داخل رفت.
با رفتن او عالمی از سوالات گوناگون، ذهنم را فرا گرفت. حیران ماندم اگر این خانه از این زن باشد، دیگر اعضای فامیلش کیها هستند و او چرا اینگونه بی سروپا از منزل بیرون می شود. آیا او دیوانه است یا.....
با خود گفتم هرطوری باشد، معلوم می شودکه زن زجر کشیده يي است که رنج و غم روزگار و چرخش ایام، او را به این حال رسانده باشد. در همین افکار غرق بودم که صدای مادرم را شنیدم. با عجله داخل رفتم، مادرم می خواست از نانوایی نزدیک خانه، نان بیاورم. دسترخوان و پول را گرفته سوار بایسکل شده از خانه برآمدم. در عقب نانوایي پسر جوانی با لبخند آشنایی، استقبالم کرد و دوستانه سلام داده پرسید: "شما تازه اینجا کوچ آمده اید؟"
با علامت تایید سر تکان داده گفتم: "بلی."
او خودش را "طاهر" معرفی کرده گفت که در همسایگی ما زنده گی می کند و بعد هم دیگر همسایهء دور و پیش همان کوچه را معرفی نمود که کیها هستند و کجاها کار می کنند. چشم به دهنش دوخته بودم که شاید در مورد زن ژنده پوش حرفهای بزند؛ اما برخلاف تصور من، طاهر در آن باره چیزی نگفت تا می خواستم در مورد او بپرسم که نوبتم رسید و تا نان گرفته پشت به عقب برگشتاندم که طاهر رفته بود. من هم راهی خانه شدم؛ هنوز نزدیک خانهء زن ژنده پوش نرسیده بودم؛ او را دیدم که با همان سر و وضع، از خانه بیرون شده و باز هم قفل به دروازه انداخته و دور شد. همینکه به دروازهء خانه اش نزدیک شدم، توقف نموده و لحظاتی به قفل بسته و سوراخ های دروازهء رنگ و رو رفته نگاه کرده، آرزو نمودم کاش در باز می بود و من یکبار داخل خانه رفته، تماشا میکردم که زنده گی زن ژنده پوش چگونه است وکیها در این خانه با او زنده گی دارند!
با همان فکر به خانه رفتم. بعد ازصرف چای در مورد همسایه ها به مادرم معلومات داده و دربارهء آن زن ژنده پوش نیز چیزهایي گفتم. برخلاف تصورم، دیدم مادرم در همه موارد نسبت به من معلومات بیشتری دارد. وقتی مادرم تعجب مرا دید با لبخند خاص حودش گفت: "پسرم! زن همسایه، چای صبح آورده و مانده نباشی آمده بود. از او در مورد همسایه ها پرسیدم و اینهمه را برایم گفت." او برای اینکه تشویش مرا کم نموده باشد، افزود: "آن زن ژنده پوش، دیوانه است. سالها می شود در این کوچه زنده گی دارد. به کسی آسیب نمی رساند وکسی هم به کارش کاری ندارد. او تنها زنده گی می کند. تو هم با او عادی برخورد کن!"
برخلاف تصور مادرم که تشویشم را کم خواهد ساخت، با استماع حرف های او حس کنجکاویی من بیشتر تحریک شد. از آن پس روزها می خواستم، در مورد زن ژنده پوش معلومات بیشتر پیدا کنم. بدانم علت دیوانگی اش چه بوده و چرا با وجودیکه در خانه چیزی و کسی ندارد، دروازه را قفل می نماید.
هفته اي بعد، باز هم طاهر را دیدم و با کنجکاوی در مورد زن ژنده پوش چیزهایي پرسیدم. طاهر که فکر می کرد من از آن زن ترسیده ام، با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخته گفت:
"دوستم! او دیوانه خطرناک نیست. در زمان جنگ هاي خونین در منطقهء ما، یک شب افراد مسلح به خانه اش هجوم آورده و نزد چشمانش شوهر و پسرجوانش راکشته اند. مردان مسلح او را لت و کوب نموده و دختر جوانش را با اموال قیمتی منزل یکجا با خود برده اند.
شوهر این زن تجارت پیشه بود. همسایه ها می گویند که او سرمایهء هنگفت شوهرش را که شامل پول، جواهرات و نگین ها می شود، در خانه پنهان نموده است. بارها وقتی او می رود، هرکه در مورد پول و جواهرات شنیده باشد، دزدانه به خانه اش داخل می شود؛ اما تا کنون هیچکسی، هیچ چیزی نیافته است."
او با لبخند مرموز و نگاه شیطنت بارش که فکر می کردی، راز مهمی را افشا می کند، گفت :
"به کسی نگویی. حتی من هم یک روز به خانه اش رفته و بسیار جستجو کردم؛ اما دست خالی برگشتم. من به این عقیده بودم که دزدی اموال این زن حلال است؛ زیرا او از آنها استفاده نمی تواند و باید شخص محتاج و درمانده ایی از آن استفاده کند. چند بار رفتم وهر بار ناکام برگشتم.
هر بار هرکسی در مورد اندوخته اش از او می پرسد؛ به همه می گوید که متاع با ارزشی را در منزلش پنهان نموده است. او از بسیاری بچه ها تقاضا نموده که با او به دیدار گنج و جواهرات بروند، مگر همه می ترسند و داخل نمی روند. او صبح ها وقت از خانه می رود و عصرها ناوقت بر می گردد. کسی نمی داند کجا می رود و چه می کند...."
پس از شنیدن قصه های طاهر، شب ها وقتی در بستر آرام می گرفتم، دقایقی فکر همان زن، اندیشه ام را مشغول می ساخت و خواب را از چشمانم می ربود. عصر یکروز که حسب معمول، دهن دروازهء خانه ایستاده بودم. دیدم باز زن ژنده پوش، از دور نمایان شد. تصمیم گرفتم با او همکلام شوم. وقتی نزدیک رسید، قصداً سلام دادم. زن با چشمان اشک آلود و نافذش به سویم نگاه ژرفی انداخته، گفت: "وعليکم سلام!"
بعد نزدیک آمده بر سرم دست نوازش کشیده گفت: "تو مثل بچیم استی. مردم مره دیوانه گفته، احترام نمی کنن. مگم مه دیوانه نیستم. شاید بچه ها برت گفته باشن که مه گنج دارم، می خواهی ببينی؟
ناخودآگاه گفتم: "بلی."
او محکم از بند دستم گرفته گفت: "بیا که برت نشان بتم."
ترس خفیفی سراپایم را فرا گرفت، نمی خواستم بروم؛ اما از اینکه در ابتدا قبول نموده بودم، ناچار شدم. از اینکه در لحن کلام زن حقیقتی را می دیدم، دل نا دل از عقبش به راه افتادم. زن دروازهء حویلی اش را با همان کلید های نوک مویش گشود و کشان کشان مرا به داخل حویلی برد. در آن هنگام صدای قلبم را به وضوح می شنیدم. یکبار فکر کردم دنیا را برای آخرین بار می بینم. چشم به آسمان دوختم، دیدم آفتاب دامن آخرین انوارش را از روی زمین جمع می کرد و هوا کم کم تاریک می شد. هراس گنگی سراپایم را فرا گرفته بود. احساس کردم به سوی مرگ و یا به طرف زندان کشانده می شوم.
راهرو طویل منزل را پیموده داخل دهلیز شدیم، توته های خشت و گل و انبارهای خاک و کثافات، هر طرف پراگنده به چشم می خورد. زن روی دهلیز نشست و خاک ها را با نوک چادرش پس زده، گلیم کهنه را هم عقب کشید. دروازهء تخته اي کهنه، روی سطح دهلیزنمودار شد. او با یک ضربه، دروازه را عقب زد. زینه یی در دل زیرزمینی تاریک، توجهم را به خود جلب کرد و بوی نم و رطوبت به مشامم خورد. زن باز هم بند دستم را گرفت و هردو سوی زینه ها سرازیر شدیم. درحالیکه چشمانم نمی توانست، جایی را ببنید. به تعقیب زن چند پیچ و خم زیر زمینی را پیمودم. تا به اتاقی رسیدیم.
نور کمرنگی از کلكینچهء اتاق فضا را اندکی روشن نموده بود. به اطرافم نگریستم محوطهء نسبتاً بزرگی بود. ولی هنوزچشمانم با تاریکی، عادت نکرده و درست چیزی را تشخیص داده نمی توانستم. چند دقیقه ایستادم و چشمانم را باز و بسته کرده مالیدم. بعد آرام آرام موجودیت شیشه ای را تشخیص دادم. دست پیش برده آنرا لمس نمودم؛ قاب عکس بود! وقتی آنرا برداشته دقیق شدم، عکس پسرجوانی را که لبان متبسم داشت، دیدم. زن با دست روی شانه ام فشار داد. به آرامی نشسته دقیق شدم و بعد هم وجود یک قبر را به درستی تشخیص دادم. موهای سرم سیخ شد، گلویم خشکی کرد و درحالیکه لعاب دهنم را بلع می کردم، رو به طرف زن نموده پرسیدم:
" اینجا قبر کیست؟"
زن با گریه گفت: "ای بچهء جوانه مرگ مه اس. دیشو سلاح دارها او و پدرشه ده خانهء بالا کشتن. هرچه گریه و زاری کدم، کسی به دادم نرسید. تنها ده دل شو، بچیمه اینجا آورده، دفن کدم و وقتی می خواستم شوهرمه هم ده همین جا بیارم که هوا روشن شد و مردم آمده و او ره به قبرستان بردن. مه نماندم که بچیمه از اینجه بیرون کنن. او ده همینجه اس. ده همی قبر."
.همی گنج مه اس گنج! دیدی؟"
زن، چهرهء وحشتناکی به خود گرفته و با جدیت گفت: "برو به رفیق هایت هم بگو که گنج مرا دیدی، برو نی... ها یک گپ دیگه؛ اینجه زیارت شهید پاک اس. هر مرادی که داشته باشی، خدا حاصل میکنه. هر وقت دلت خواست بیا!"
من به علامت تایید سر جنبانده، آرام از آنجا خارج شدم. افکار مختلفی به ذهنم هجوم آوردند. چگونه دزدان قسی القلب خانوادهء این زن بیچاره را مقابل چشمانش از میان برده اند. تا حال که چندین سال از این حادثه گذشته است. زن آنطور به آب و تاب یاد می کند که گویا لحظاتی قبل پسرش را کشته باشند و بعد با خود گفتم حتماً عامیلن کشتارهای دسته جمعی مردم، اگر مرده اند به سزای اعمال شان رسیده و اگر زنده اند، با عذاب وجدان به سر می برند.
بعد از آن، دیگر می دانستم وقتی زن صبح ها از خانه اش بیرون می شود، مستقیماْ بالای قبر شوهرش می رود و روز تاشام غمهاي دلش را يكايك مرور مي كند؛ شب ها پريشان و پژمرده بر مي گردد و با جامه هاي ژنده و موهاي ژوليده، گور جوانش را در بر مي گيرد و عكس جان و جگرش را همچون گنج گرانبها روي دل پاره پاره اش مي فشارد و در سيلابي از اشك و اندوه به خواب مي رود!
نیلاب نصیری 10 حمل 1387
کلید گروپ کارته سه