بیزار از گدایی
مرد با صدای غور و دو رگه صدا زد: "جمیل..... اوه جمیل.....!! ریحانه... او دختر بخیزین که ناوخت شده. برین پشت کار و بار تان! یک ساعت اس که افتو برآمده. مه میگم شما وخت رفتین. لعنتی ها وقت کار و بار هم نمی فامین. مثل اولادهای معتبر ها تا چاشت خو میشن! حالی میایم؛ کی ایتو میمانم تان!"
اطفال که درکنارهم به خواب خوشی فرو رفته بودند، صدای او را نشنیدند. جبار که دید سر و کلهء خواهر و برادر مانند هر روزپیدا نشد، برآشفته شده داخل اتاق شد و با لگد به پهلوی جمیل زد. او از جا پریده، سر جایش نشست. سپس به طرف ریحانه رفت و چنگی به موهای چرکین و ریشه ریشه اش انداخت. دخترک از خواب شیرین پریده و گریا ن گفت: "اینه میخزم کاکا.مو هایمه ایلا کو."
آن دو، شبی سردی را به سحر آورده و سخت خنک خورده بودند. با دیدن آفتاب و احساس گرمای آن، هر دو بلند شده برخاستند و بدون اینکه دست و روی شان را بشویند و یا چای بنوشند، یکی بوجی کهنه و دیگری خریطهء چرکین را گرفته از خانه بیرون رفتند.
جمیل به همراهی خواهرش، وارد کوچه یی شد که خانه ها ی مفشن و لوکسی در آن قرار داشت. به نوبت به یکی و بعد هم به یکی دیگر از خانه ها رفته و سوال میکردند؛ طفلک پاک و نظیفی توتهء نان خشک، دختر جوانی مقدار غذای شب مانده و باسی و زنی هم اندکی میوه و یا بسکیت و کلچه برای شان می آوردند.
اما جمیل با گرفتن مواد خوراکی، خوش نمی شد و گردن کج کرده، می گفت: "خاله جان! یک چند روپیه بنام خدا بتین."
بعضی ها با ترش رویی، او را میراندند و بعضی ها هم با دلسوزی برایش پول می دادند و درهای شان را می بستند.
جمیل عصر هر روز، پولهایی را که برای او و یا خواهرش می دادند، جمع کرده می شمرد و آرزو میکرد هرروز نسبت به روز دیگر، زیادتر شود تا کاکایش با گرفتن پول، ترشرویی نکرده و لت و کوب شان نکند.
جبار صبح ها برادرزاده هایش را عقب پول می فرستاد و عصر، پولهای شان را می گرفت و جیب های شان را هم می پالید تا مگر مقداری از آنرا نزد خود نگهداشته باشند.
خواهر و برادر کوچک، یکی دو سالی میشد مادر و پدر شان را از دست داده و نزد یگانه کاکای شان زنده گی می کردند.
ریحانه از گدایی بیزار بود و هر روز گریان به جمیل میگفت: "بیادر جان! مه گدایی ره خوش ندارم. مه از رفت و آمد ده کوچه و پس کوچه و پشت خانه های مردم خسته شدیم."
دلسردی اش از آن روز بیشتر شده بود که یکروز وقتی هردو دهن دروازهء خانهء مفشنی رسیدند؛ چشمان ریحانه، دخترک سپید چهره و پاکیزه ای را دید که ملبس با لباس سیاه براق و چادر سپید به مکتب می رفت. چشمان پرتمنای ریحانه به او دوخته شد و تا خم و پیچ کوچه یکجا با او رفت و در دل آرزو کرد کاش او هم به مکتب می رفت. او هم پاک و نظیف میبود. همینکه دخترک از چشمانش غایب شد، دستی به سر و صورتش کشید و اشک در چشمانش حلقه زد.
ساعتی بعد توتهء آیینه ای را از لای کثافات یافته پاک نمود و هوس کرد یکبار صورتش را در آن ببیند؛ دقیق به رخسار آفتاب خورده و بادکرده اش دید و اندوهگین شده با خود گفت:
"کاش پدر و مادرم میبودند تا مانند دخترک، جسم لطیف و جلد ظریف می داشتم و با بکس کتاب ها و لباس سیاه، هر صبح از خانه بیرون شده، مکتب می رفتم.
یکروز که هردو به در خانه ای رفته گدایی میکردند، زن دلسوز و مهربانی با دو سکه پنج افغانیگی نزد شان آمده، یکی را به جمیل و دیگرش را به ریحانه داده، نصیحت کنان گفت: "بچیم! شما چرا گدایی میکنین؟ چرا مکتب نمیرین و درس نمیخوانین؟ پدر تان چه کار میکنه؟"
ریحانه به گریه شد و جمیل که پسر شجاعی بود با متانت خاص خودش گفت: "خاله جان! پدر ما مرده، ما یتیم استیم."
زن با دلسوزی، دستی از مهر به سر ریحانه کشیده گفت: "بچیم ده رضای خدا چیزی گفته نمی تانیم. مادر تان ده خانه اس یا او هم گدایی میکنه؟"
باز جمیل درحالیکه به زن چشم دوخته و مهربانی و دلجویی اش را با رگ رگ جانش احساس می کرد، گفت: "خاله جان! مادرم هم مرده، ما پیش کاکای خود زنده گی می کنیم و او هر روز ما ره به گدایی روان میکنه؛او بسیار ظالم اس."
هردو خواهر و برادر به گریه شدند. زن، هر دو را نوازش نموده گفت: بچیم گریه نکنین! مه ده پرورشگاه معلم استم؛ از همی امروز شما هر دو ره می برم ده پرورشگاه شامل می کنم."
ریحانه که سخنان معلم، حرف های دلش بود و سخت زیر تاثیر قرار گرفته بود، پرسید: "خاله جان پرورشگاه کجاس؟ اونجه دیگه دختر ها و بچه هم استن؟"
معلم با حوصله مندی گفت: "ها دخترم! اونجه اولادهای یتیم، فقیر و مسکین بسیار استن. اونجه درس میخوانن و شب و روز همونجه میباشن. همو خانهء شما اطفال فقیر و یتیم اس. برین از کاکای تان اجازه بگیرین و او ره گرفته صبا صوب ده پرورشگاه بیایین. مه همونجه استم."
جمیل و ریحانه، با خوشحالی نزد کاکای شان رفتند تا این خبر نیک را به او برسانند؛ اما جبار با ترشرویی گفت: "دروغ میگن کثیف ها، هیچ او قسم جای نیس که شما ره مفت نان و او بته. برین پشت کار و بار تان همی زنده گی ما اس."
جمیل به خود جرئت داده گفت: "کاکا! او دروغ نمیگه. او ده همونجه معلم اس. مه و خواهرم اونجه میریم تا درس بخوانیم ویک سرپناه داشته باشیم."
جبار، سیلی محکمی به گونهء جمیل نواخته گفت: "تو میفامی یا مه! او اولاد بی پدر! حالی ایقه شدی که زبان هم میکنی؛ برو تیز پشت کارت دیگه اینجه نبینمت!"
ریحانه، بازوی برادرش را گرفته و او را از خانه بیرون کشید. در طول راه هر دو گریه می کردند. ریحانه که دید از گریه کاری ساخته نیست. اشک هایش را پاک کرده به برادرش دلداری داده گفت: "جمیل جان! بیا که بی اجازه کاکایم بریم. یک دفعه ببینیم که اونجه چه قسم جای اس."
هر دو موافقت کرده و به خانهء معلم رفتند؛ اما از بخت بد، معلم در خانه نبود و آنان مجبور شدند در انتظارش باشند. نزدیک های غروب آفتاب، زن از دور نمایان شد و جمیل، با خوشی او را به خواهرش نشان داد. لبخند نمکینی بر لب های هر دو نقش بست. هر دو ایستاده شده به معلم سلام کردند و مشکل شان را گفتند. مگر معلم با آرامی گفت: "بچیم حالی خو شام اس، مه هم تازه خانه رسیدیم؛ صبا صوب بیاین، مه شما ره اونجه میبرم."
باز جمیل و ریحانه به گریه افتاده گفتند: "خاله جان! خی ما چطور خانه بریم، ما خو منتظر شما بودیم و گدایی هم نکدیم. حالی به کاکایم چه بگوییم؟ او از ما پیسه میطلبه؛ او ماره خاد زد."
معلم که نزدیک بود به گریه شود، دو نوت بیست افغانیگی را از دستکولش بیرون نموده به آنها داد؛ اما جمیل سر جنبانده می گفت: "خاله جان خیر ببینی؛ اما او که هیروئین میکشه، با ای پیسه ها چاره یش نمیشه؛ میرم خانه، پناه به خدا!"
وقتی شام به خانه رسیدند و پول کمی با خود بردند، جبار باز لت و کوب شان نموده و اخطار داده گفت: "اگه خبر شده بودم که پیسه ره مصرف کدین باز وا به جان تان."
همان شب تا صبح صادق، هر دو خواهر و برادر نخوابیدند و تصمیم گرفتند که صبح حتماً به پرورشگاه بروند. همینکه شفق دمید و آفتاب با انوار طلایی رنگش از پشت کوه ها بلند شد، هر دو برخاسته به خانهء معلم رسیدند و یکجا با او به پرورشگاه رفتند. معلم هر دو را به مدیر پرورشگاه معرفی نمود. مدیر، دست نوازش به سر شان کشیده و آنها را تسلیم خدمه ها کرد تا سر و وضع شان را مرتب نموده، به صنف ببرد. جمیل و ریحانه از بس بی مهری دیده بودند، از نوازش های مدیر و معلم پرورشگاه لذت برده و به روی هم لبخند می زدند.
ساعتی بعد، هر دو آماده شده و به صنوف جدا گانه رفتند.
معلم حرف "گ" را به شاگردان می آموخت و ریحانه که به آرزویش رسیده بود گریه میکرد. وقتی معلم متوجه ریحانه شد، به شاگردان گفت: "شاگردهای عزیز "گ" یعنی گریه. مثلاً همی حالی ای همصنفی نو تان گریه میکنه. ریحانه اشک هایش را پاک نموده گفت:
"معلم صاحب مه آرزو داشتم درس بخوانم و مکتب برم. حالیکه ده اینجه استم، از خوشحالی گریه ایم میایه."
معلم او را نوازش نموده، راحت ساخت.
در آنطرف دهلیز، جمیل با متانت خاصی داخل صنف نشسته و به تقلید از بچه ها کوشش میکرد قلم را درست به دست گرفته و آنرا روی کاغذ حرکت بدهد. معلم بالای سرش آمده و کمکش کرد.
آنروز برای جمیل و ریحانه، فراموش نا شدنی بود. شام همه معلمان و مدیر پرورشگاه رخصت شده، به خانه های شان رفتند. تنها دو معلم با دو خدمه که شب وظیفه داشتند، باقی ماندند.
با تاریک شدن هوا ترس و اضطراب عجیبی بر قلب های کوچک جمیل و ریحانه مستولی گشت. هر دو از آمدن کاکای شان هراس داشتند. در همین هنگام مرد محافظ، دهن دروازه اتاق آمده گفت: "جمیل کیس؟ بیا که کاکایت آمده کارت داره!"
جمیل با ترس بیرون شده، نزد جبار آمد. او با دیدن جمیل نزدیک بود، از غضب منفجر شود. با قهر پرسید: "آخر کارته کدی هه! خوارت کجاس؟ هله زود بیرون شوین که خانه بریم."
جمیل ترسیده ترسیده، گفت: "ما دیگه گدایی نمی کنیم و خانهء تو هم نمیریم! ما ده اینجه شامل شدیم، درس میخانیم."
جبار، سیلی محکمی بیخ گوشش زد و تا میخواست سیلی دیگر بزند که مرد محافظ ، دستش را گرفته گفت: "اوه بیادر! همرای اطفال ایتو برخورد نکو؛ تو چه کاره استی که ای بچه را میزنی؟"
جبار با غرور گفت: "مه کاکای شان استم. مه اینها ره از اینجه میبرم. هر دویش بی اجازه آمدن."
محافظ جمیل را دوباره به داخل فرستاده گفت: "تو میتانی صبج اینجه بیایی و با مدیر گپ بزنی. حالی برو، گم شو اگه نی، باز به حوزه میبرمت."
جبار رفت و صبح باز سر و صدایش دهن دروازهء پرورشگاه بلند شد. مدیر او را داخل خواست و جمیل و ریحانه را هم صداکرد. هر دو خواهر و برادر، گریه کنان می گفتند که دیگر با او نمی روند؛ زیرا او آنان را مجبور به گدایی میکند.
مدیر، هردو را داخل فرستاد وجبار دست به گریبانش انداخت تا لت و کوبش کند؛ اما بزودی توسط محافظان به حوزه انتقال داده شد.
حال از آنروز ماهها می گذرد و جمیل و خواهرش مدتهاست در پرورشگاه استند. ریحانه خواندن و نوشتن را بلد شده و در کنار آن به خیاطی دسترسی پیدا نموده است. جمیل هم در کنار درس و تعلیم، نجاری را فرا گرفته و هر دو، چشم به آینده های روشن دوخته اند.
پایان
نیلاب نصیری
13 عقرب 1386