آخرین امید
ماهها قبل که تازه از پوهنتون فارغ شده و در شفاخانه ای اجرای وظیفه می کردم، یکروز ناوقتتر از خانه بیرون شده و دانستم که موتر حمله رفته و من باید با موترهای شهری به شفاخانه بروم. از اینکه میخواستم با سرطبیب شفاخانه یکجا به دیدار مریضان بروم، عجله کرده به موتر بسیار بیروباری بالا شدم و خود را به نزدیک چوکی رساندم تا متکایی داشته باشم. لحظاتی افکار مختلفی ذهنم را مشغول ساخت. دفعتاً صدای گریه پردرد زنی، توجهم را به خود جلب کرد. از زنی دیگر که در چوکی مقابلم نشسته بود، در مورد علت گریهء آن زن پرسیدم. او در جوابم گفت که این زن مریض است و میخواهد به شفاخانه برود.
وقتی از موتر پیاده شدم، منتظر ایستادم تا زن هم پایین شود، بعد خود را معرفی نمودم که داکتر استم و میتوانم تا شفاخانه، او را همراهی کنم. زن با چشمان امیدواری که از زیر چادری می درخشید، به طرفم دیده گفت:
"فکر میکنم، دعایم قبول شده و خداوند بزرگ، فرشتهء آسمانی برم روان کده. خیر ببینی، خوار جان بریم!"
از صدایش معلوم میشد که زنی مسن باشد؛ زیرا فاصله کوتاهی که با هم پیموده بودیم، نفس هایش رابه شمارش انداخته بود. دلم برایش سوخت و پی بردم که مریضی سختی اذیتش میکند. با مهربانی گفتم:
"مادر جان چه تکلیف داری؟ پیش کدام داکتر میری؟"
او دقایقی خاموش ماند و بعد آه پرسوزی کشیده گفت: "جگرم سوخته، قلبم پاره پاره شده، مغز و دل و اعصاب برم نمانده؛ مریضی مه تداوی نداره! کدام داکتره هم نمی شناسم. تنها خدا دارم و هیچ کس دیگه ندارم."
سرانجام به شفاخانه رسیدیم. چادری اش را بیرون کشیده، گوشه یی گذاشت. دفعتاً چشمم به چهرهء جذابش افتاد، باورم نمیشد با زنی که تا کنون همصحبت بودم، او باشد. با دیدن اوبه یکباره گی هزاران سوال به مغزم هجوم آوردند. او را به اتاق مخصوص خودم بردم و در جریان معاینه پرسیدم "عروسی کدی؟"
گفت: "بلی."
پرسیدم طفل داری؟
جواب داد: "یک دختر داشتم، حالی نی."
با کنجکاوی درک کردم که دردهای عمیق دارد. پرسیدم نامت چیست؟
گفت: "معصومه!"
وبعد روی چوکی کنار کلکین نشسته به دورهای دور چشم دوخت. نفس عمیقی کشید و بعد سرگذشت تلخش را چنین شرح داد: "روزگاری در کانون پُرمهر خانواده ام، درآغوش پرعطوفت مادر و زیر سایهء محبت پدر، قد می کشیدم. از اینکه تنها دختر آنان بودم و از زیبایی هم بهرهء خوبی داشتم، بسیاری از پسران خویش و قوم، برایم اظهار دوستی می کردند؛ اما من که از بدنامی و بی آبرویی، سخت متنفر بودم و عشق را جز درد سر نمی دانستم، به هیچ کدام علاقه ای نشان نمی دادم. تا اینکه خواستگارانی عقبم به رفت و آمد پرداختند؛ اما پدرم که زنده گی فقیرانه ای را سپری کرده بود، مصارف هنگفت و طویانهء بلندی را به هرکی میامد پیش می کرد و به کسانیکه توقعات او را پوره نمی توانستد، جواب رد می داد. تا اینکه فامیل بیگانه ای به خانه آمد. آنان بعد از دوبار رفت و آمد، همه مصارف را با طویانهء گزاف قبول کردند و همان شب، پدرم رضایت نشان داد. بعدها دانستیم که خانوادهء نامزدم مهاجر استند و اشخاصیکه به خواستگاریم آمده اند، از خویشان نزدیک اومی باشند؛ اما والدینم دیگر به این موضوع اهمیتی ندادند.
مدتی سپری شد و نامزدم پول هنگفتی مصرف نموده و مرا عروس ساخته، به خانهء همان خویشانش برد. تا بعد نزد فامیلش به پاکستان ببرد. از سوی دیگر سوالات زیادی نزدم پیدا شده بود که چرا از فامیل شوهرم کسی در عروسی ما نیامد. اما کبیر جواب این سوال را هم داده گفت که دو برادرش در خارج استند و مادرش فلج شده و یگانه خواهرش هم، به پرستاری او مشغول میباشد.
زنده گی میگذشت و طی همین مدت، راجع به شخصیت شوهرم چیزهای دانستم؛ رفت و آمد او به پاکستان آغاز شد و هربار یکی دو ماه میرفت و برمی گشت و به من چیزی نمی گفت و من حق نمی داد در این مورد چیزی بدانم. با تحمل این همه، روزی دریافتم که مادر میشوم. وقتی موضوع را به مادرم گفتم، او هم خوشنود شده گفت:
"شکر که مادر شدی و کسی از خودت به زنده گیت آمده تره از تنهایی بیرون میکشه."
سرانجام بعد از تحمل درد و مشقات زیاد، مادر دختری شدم. به "زیبا" بسیار مهر می ورزیدم. همه زنده گی، امید و آرزوهای من در وجود او خلاصه میشد؛ اما برخلاف من، شوهرم به او هیچ علاقه ای نشان نمی داد.
بالاخره زیبا دوساله شده بود که ما عازم پاکستان شدیم. من که تا آن هنگام سفری نداشتم، همه جا در نظرم بیگانه و نا آشنا میآمد. فکر میکردم حالا خواهر کبیر به استقبالم آمده و از دیدن ما خوشحال میشود؛ اما همینکه وارد خانه شدیم، هیچ کسی در آنجا نبود. وقتی در مورد از شوهرم پرسیدم؟ او در جوابم با تندی گفت: "تره دیگه به ای گپ ها غرض نیس. هرجای بُردمت برو. زیاد گپ نزن!"
با صدای بلند گفتم: "چرا گپ نزنم، مقصدت چیس؟ مادر و خواهرت کجا استن؟ گپ راس و دروغ تو خو تاحالی معلوم نشد."
کبیر سیلی محکمی نثارم کرده و بعد هم وقتی سر و صدا کردم، لت و کوب مفصلی خوردم. بعد در را بسته از خانه خارج شد. تمام آن شبانه روز را با گریه سپری کردم، وقتی صبح شد و کبیر آمد، دیگر جرئت نکردم از او در مورد اینکه شب کجا بود و چرا ما را تنها گذشت، چیزی بپرسم. هفته ای به همین منوال سپری شد و روزی، کبیر با خوشخلقی آمده گفت: "بیا که پیش مادرم بریم." با خوشحالی برخاسته، دخترم را آماده نموده به راه افتادم. موتر، دم ساختمان بزرگی ایستاده شد. به دستور کبیر، از موتر پیاده شده و داخل منزل شدم. درآنجا زنی چاق و چله ای با خوشی از من پذیرایی کرد و دخترم را در آغوش گرفت من به کبیر چشم دوخته بودم که زن را برایم معرفی کند؛ اما او چشم از من بر گرفته گفت: "ای معصومه اس؛ مه دیگه رفتم."
تا میخواستم حرفی بزنم که کبیر با عجله از اتاق بیرون شد. من با بیچاره گی پرسیدم: "مادرکبیرجان اینجه زنده گی میکنه؟"
زن خندهء بلندی سر داده گفت: "بیا... بیا ای خانه خودت اس."
من با وارخطایی گفتم: "اینجه کجا اس؟ خواهر و مادر کبیر کجا استن؟"
زن، باز هم خندهء معنی داری کرده ادامه داد: "بیا بیا پشت ازی گپ ها نگرد که پیر میشی، گریه و ناله هم نکو که چشمایت خراب میشه." به زودی چند زن دیگر آمده و دور و برم ایستاده شدند. زن چاق اتاق را تخلیه نموده رفت. من از زنی که در کنارم ایستاده بود، پرسیدم: "اینجه کجاس خوارجان؟ مه به دیدن مادر و خوار کبیر آمدیم."
زن که آواز گرفته ای داشت، به جوابم گفت: "خوارجان! کبیر کیس؟ مادر و خواهر چه؟ اینجه خانه زنهای بداخلاق اس.مه هم به همتو یک بهانه اینجه آمده بودم. مره هم بازی داده بودن. توهم به دام افتاده، فروخته شدی. میفامی. فروخته!!"
با صدای بلند گریه سر داده گفتم: "نی! کبیر مره بازی داده نمیتانه. او چه شد او کجا رفت؟"
برخاستم تا بیرون شوم؛ اما زن چاق آمده و با بی حیایی گفت: "مه سر تو پیسه دادیم، کی ایتو میمانمت و به داخل اتاق تیله ام داده در را بست. فردا اول صبح، زن چاق آمده و لباس ها و لوزام آرایش را برایم آورده گفت: "از امروز به بعد کار و بار تو شروع میشه. تو باید پیسه خوده بکشی."
و از همان روز گویا سند بدبختی هایم را امضا نموده و سرتا پاآلوده شدم. آنان دخترم را نقطهء ضعفم یافته وعزت و آبرویم را به بازی گرفتند. ماهها به همین منوال سپری شد و دیگر دخترم راهم ندیدم. وقتی می پرسیدم کسی جوابم نمی داد.
دیگر به یک زن روسپی مبدل شده و در گردابی از بی سرنوشتی، زنده گی میکردم تا اینکه روزی مریض شدم. زن چاق، مرا به شفاخانه بُرد و با بی حیایی به داکتر دستور داد تا رحمم را با عمل جراحی بیرون بکشند و من که دیگر زنده گی ام را ختم شده می پنداشم، ممانعت نکردم. پس از یکماه صحتیاب شدم و باز همان اعمال زشت بود و من. بالاخره روزی که بسیار به تنگ آمده بودم. از صبح نان نخوردم. دلم میخواست بگریم. گریهء وحشتناکی سر دادم. طوری فریاد میکردم که وانمود کنم، دیوانه شده ام. از بس فریاد زدم، دیگر صدایی از گلویم بیرون نمیشد و دو سه روزی بعدهم از خوردن نان وآب اجتناب نمودم تا اینکه دیگر از حال رفتم و زن چاق مجبور شد. با دو مرد محافظ، مرا به شفاخانه بفرستد. به زودی بستر شده و تحت تداوی قرار گرفتم. نرس مؤظف، وقتی دید هیچ کسی به دیدنم نمیاید، علت را پرسید و من هم همه چیز را در مورد خودم گفتم؛ او که قصهء زنده گی مرا شنید، به گریه افتاده گفت:
" خواهرجان تو راحت باش، من نمیمانم که اونا دوباره تره از اینجه ببرن."
او جریان را به داکتر گفت. هردو به کمک هم مرا به خانهء نرس انتقال دادند. برادر نرس که جانان نام داشت. به افغانستان رفت و آمد می کرد. او به من وعده داد که مرا نزد مادر و پدرم می برد، هفته یی در خانهء آنان بودم و بعد صبحی وقت، هر دو رهسپار کشور شدیم. نرس که زن مهربانی بود تا آخرین لحظه به برادرش توصیه کرد که مرا به والدینم برساند؛ اما وقتی به کابل آمدیم. والدینم را نیافتیم. او مرا به خانهء خاله اش برد و یکی دو هفته به جستجوی مادر و پدرم پرداخت؛ اما هر روز از یافتن آنان ناامید بر میگشت. امروز که او بیرون رفته بود، والدینش بالای موضوع سر و صدا نمودند و شوهربه خانمش گفت: "ای زن روسپی و هرزه ره از خانه بیرون کو. همسایه ها سر ماخبر شده و گپهای ته و بالا میزنن. ای خواهر زاده ایت، خدا میدانه که همرای ای زن چه رابطه داره و از تو پُت میکنه. مه همین حالی ای زنه از خانه بیرون میکشم."
خانم سعی میکرد مانع شود و شوهرش او را لت و کوب می نمود. من که همه چیز را می شنیدم بیرون شده، گفتم: "مه خودم میرم. شما راس میگین مه لایق ای خانه نیستم و با گریه، از خانه بیرون شدم. سرگردان اینطرف و آنطرف رفتم و تصمیم گرفتم به یک شفاخانهء زنانه بروم و با شما سر خوردم و حالا آخرین امیدم دیدار مادر و پدرم است، آرزوی دیگری ندارم."
او خاموش شده و لحظاتی به من چشم دوخته گفت: "حالی اگه شما کمکم می کنین خوب، ده غیر از او مه میرُم باز پشت سرنوشت نامعلوم... و به گریه افتاد.
من راحتش ساخته و عصر او را با خود به خانه بردم. حال ماههاست، معصومه در خانهء ما زنده گی میکند. مادرم با دلسوزی از او مواظبت می نماید و من هم برایش وعده دادم تا آخرین امیدش را برآورده بسازم.
نیلاب نصیری
کابل کارته سه
دفتر مرسل
1386-6-12