زرین تاج، بی گناه بود
شب از نیمه گذشته و همه جا در سیاهی وحشتناک و مخوفی فرو رفته بود؛ گویی مهتاب هم از دیدن روی دنیا سیر شده و نمیخواست رویش را به اهل زمین نشان بدهد. ابرهای ضخیم، اینطرف و آنطرف آسمان در حركت بودند و یکی پی دیگر، مهتاب را چون چادر سیاه ابری میپوشانیدند.
شش مرد، دورهم نشسته و جرگه ای را بین خود تشكیل داده بودند. آنان فیصله میكردند و قضاوت را به شوهر زرین تاج می سپردند؛ زیرا او باید آخرین فیصله را تایید و عملی میکرد. همه نظر می دادند و بالای نظرات شان جر و بحث میشد.
در آنجا، دراتاق تنگ و تاریك كلبهء زیبای خان، زرین تاج زانوی غم در بغل گرفته و منتظر آخرین فیصلهء زندهگی اش بود. او می دانست كه جز مرگ، چیزی نصیبش نخواهد شد؛ اما با آنهم امیدش را از دست نمی داد. حرفهای همه را از آنسوی دیوار اتاق بزرگ و مخصوص مهمانان می شنید؛ اما جرئت دفاع از خود را نداشت. او نمی توانست، آنچه را در دل دارد، به زبان بیاورد و شوهرش را قناعت داده ، زبان حسودان را ببندد.
مردان به فیصلهء آخرنزدیک میشدند؛ سر و صدای عجیبی در خانه پیچیده بود؛ آنان زرین تاج را به اتهام اینكه با چوپان بچهء رمه های شان ارتباط نامشروع دارد، محاكمه نموده و سزا می دادند.
اما درآنسوی دیوار، او به تضرع و زاری پرداخته و شكوه كنان باخداوند عالم راز و نیاز می کرد:
"یا پروردگارعالم یا خدای بزرگ! تو حق المبین استی، مره کمک کو! تو ذات خبیر و بینا هستی و می دانی كه مه بیگناه استم. مه همواره به شوهرم وفا دار بودیم و خیانت نكدیم."
بعد زیر زبانش دعا میخواند وآرام و بیصدا میگریست. آرزو میکرد كاش مادر، پدر و یا برادرش میبودند و از چنگ این دیو صفتان نجاتش می دادند.
اما سالها بود که کسی را نداشت. مادر، پدر، برادر و خانهء محقر شان را در جنگ ها میان طالبان و جبهه شمال، از دست داده بود.
آنروز، زرین تاج كه دخترك هشت- نه ساله یی بیش نبود و با خواهرخوانده هایش بساط گدی بازی را هموار نموده بود؛ با صدای اصابت راكت، هراسان به سوی خانه دوید. دید خانه ویران شده واثری از خانواده اش نیست. با صدای بلند آنان را صدا زد و وقتی جوابی نشنید، به گریه افتاد. پیرمرد همسایه نزدیکش آمد، دستی از مهر بر سرش كشیده و او را به خانه اش برد. بعد تعدادی از مردان، دور هم جمع شده و اجساد را از زیر آوار بیرون کشیده و به خاک سپردند.
از آن پس، زرین تاج زنده گی جدیدی را با خانواده جدیدش از سر گرفت. سالی نگذشته بود که خواستگاری، عقبش آمد اما پیرمرد، مخالفت نموده به خواستگاران جواب داد و زرین تاج را به مرد زن داری كه از متنفذین قوم خودش بود و همه او را خان می گفتند. در مقابل پول هنگفتی معامله کرد. به همین ترتیب، زرین تاج به خانهء خان راه یافت. در ابتدای ورودش در آن خانه؛ هراسان، نا آرام وکم دل بود و بعدها هم مدتی مریض شد. خان که تصمیم داشت او را به نکاح خودش در بیاورد، وقتی دانست زرین تاج مریض است، افراد خاصی را مؤظف ساخت تا درتداوی او بکوشند. روزها و ماهها یکی پی دیگری میگذشت؛ مگر بهبودی در وضع زرین تاج مشاهده نمی شد. سرانجام خدمتگاران خان، طبیبی را نشان یافتند و نوكر مخصوص خانه، مؤظف شد تا مریض را نزد طبیب برده و به تداوی اش بپردازد.
دست طبیب تازه وارد کار خودش را کرد و زرین تاج، آرام آرام رنگ بر چهره یافت و به یكباره گی زیبا، دل افروز و چون گل شگفته شد. خان در یك روز سرد پاییزی با او نكاح كرد و زرین تاج رسماً عروس خانهء خان شد.
از همان روزهای اول، زییایی و جذابیت زرین تاج مورد حسادت انباقش قرار گرفت. نفس گل انباق زرین تاج از همان آوان نخست، همواره در پی آن بود تا هرطوری شده، او را در نظر شوهرش شوم بسازد تا زرین تاج، نتواند جای او رانزد شوهرش بگیرد.
زرین تاج زن مهربان و صمیمی بود، با همه نوكران، دهقانان و چوپانان خانه، به خوبی رفتار میكرد. هرگاه پولی دستش میامد آنرا برای شان هدیه میداد؛ اما با این همه اوصاف خوب، كم عقل و بی تجربه بود.
همه او را دوست داشتند، ساعت ها نزدش می نشستند و قصه می كردند. زرین تاج، آرام آرام صحبت میكرد و وقتی رشتهء سخن بالای نام مادر، پدر و یا بردارش می رسید؛ قلب كودكانه اش فشرده میشد و تحت احساسات قرار گرفته، به گریه میافتاد.
بعد از گذشت چندین ماه، نفس گل متوجه شد كه زرین تاج بیش از دیگر افراد خانواده با چوپان بچه یی كه همسن و سالش بود، مهربانی و دلسوزی دارد. ساعتها با او صحبت میكند، گاهی می گیرید و گاهی میخندد و هر صبح برایش كلچهء روغنی و بوره می دهد تا او باچای صبحش در صحرا نوش جان نماید.
نفس گل، این موضوع را به شوهرش گفت و خان نوكر مخصوص خانه "بابه داد محمد" را موظف ساخت تا زرین تاج را تعقیب نموده و اصل قضیه را معلوم كند.
نوكر بعد از یك هفته، گزارشات خود را به خان تقدیم نموده گفت كه واقعاً چوپان بچه به زرین تاج علاقهء وافر نشان داد و صبح و عصر زرین تاج را نادیده، به خانه اش نمی رود.
خان، زرین تاج را احضار نمود و از او در مورد چوپان بچه پرسید؛ زرین تاج كه از خان و خشم او بسیار می ترسید، حرفی به زبان آورده نتوانست. اشك از چشمانش جاری شد و لرزش خفیفی اندام كوچكش را به لرزه آورد.
خاموشی، دال بر بی گناهی او نگردید و زرین تاج، مجرم و گناهکار شناخته شد.
خان، او را با خشم از خود راند و زرین تاج با چشمان گریه آلود، نزد نفس گل رفت؛ اما او با نیشخندی، او را مسخره نموده گفت:
"سزای قروت، آب گرم؛ حالی وقتی كه گُله به او دادی، بازپیش مه آمدی؟"
زرین تاج، با صدای بغض آلود گفت:
"ای قصه دروغ محض اس. مه همرای هیچ كسی ارتباط خراب و نامشروع ندارم. تو همقه به خان صاحب بگو که مه کل مردهای ای خانه را بیادر میگم. برش بگو كه زرین تاج ایطو زن نیس. اوه خوار از برای خدا! مره نجات بتی."
اما نفس گل با خشم از او روی برگرداند. و پی کارش رفت.
شام آنروز، زرین تاج لت و كوب مفصلی خورد؛ اما ای كاش با این همه خلاصی می یافت. او با اینكه در این مورد بیگناه بود، نتوانست بیگناهی اش را ثابت كند. اصلاً جرئت اظهار نظرش رانزد خان نداشت.
وقتی خان در مورد از نفس گل پرسید؛ او با شیطنت و زیركی گفت كه او روزها زرین تاج را دیده كه با دلسوزی تمام برای چوپان بوره و چای میداد و یا اكثر روزها در نوك چادرش برای او كلچه روغنی میاورد تا با چای صبحش بخورد.
سرانجام فیصله، صورت گرفت و همین كه ملا، اذان صبح داد؛ زرین تاج را از همان تپهء بلند منطقهء شان، در حالیكه در بوجی كلانی انداخته و سرش را محكم بسته بودند، پایین پرتاب نمودند. به این ترتیب، زرین تاج با بیگناهی جام شهادت نوشید.
فردای همان روز، چوپان عقب رمه اش آمد؛ اما زرین تاح را ندید! فكر كرد شاید او مریض شده و از بستر برنخاسته باشد. لازم ندید از كسی درمورد چیزی بپرسد؛ اما وقتی عصر برگشت، از نادیدن روی زرین تاج مهربان دلش تنگ شد و از نوكر منزل پرسید:
"بابه داد محمد! خواهر زرین تاج كجاست؟"
نوكر نگاه معنی داری به او انداخته گفت:
"ازی گپ هایت بوی خون میایه، برو او بچه كه كشته میشی."
چوپان با آرامش خاطر گفت: "چرا بابه جان! چرا غضب میشی؟ از صبح دیده نشده، مریض خو نیس، او مره بیادر گفته مه باید از احوالش بپرسم؛ او یك روز به مه قصه كد كه بیادر نداره، مادر و پدر هم نداره، همو روز مه برش قرآن پاک داده، او ره خواهر خواندم. او هم مره بیادر قرآنی خود گفته، شما غلط فكر نكنین. او خواهر مه اس. او خانم سردار و بادارم اس. مه از خود نامزد دارم، خواهر و مادروننگ و ناموس دارم. مه كور شوم اگر چشم بالا به زرین تاج دیده باشم."
بابه دادمحمد، گریهء تلخی سر داده گفت: "او كشته شد. او ره به ای جرم كه با تو ارتباط نامشروع داره كشتن. برو كه اگه تره هم خان صایب ببینه میكشه."
چوپان، با یاس و ناامیدی گفت: "كشتن، چرا؟! از مه خو كسی پرسان میكد."
بابه گفت: "ده ای خانه پرسان نیس، برو پشت كارت كه كشته میشی."
چوپان، رمه را بیرون نكرده از خانه خارج شد.
یك روز كه چوپان به زیارت قبر پدرش رفته بود، دفعتاً دید بابه داد محمد، همان نوكر مخصوص خان، بالای قبری نشسته و گریه و زاری كرده می گوید: "دختر شهیدم! مه تُره ناحق ده كشتن دادم. مره ببخش، بچیم! تو راستی، پاك و بیگناه بودی.
چوپان دانست كه بابه، بالای قبر زرین تاج نشسته و عذرخواهی میکند.
دسته گلی را كه در دست داشت، بالای قبرش گذاشت و عهد كرد كه نزد خان خواهد رفت و پاك دامنی زرین تاج را ثابت خواهد كرد.
بابه هم دستش را بالای دست چوپان گذاشته گفت: "مه هم با تو میرُم و اقرار میكنُم كه اشتباه از مه بوده، تا ده ای آخر عمر گردن بسته از دنیا نرُم!"
نیلاب نصیری
1384 -4-2
کلید کلوله پشته