ارمغان جنگ
آفتاب صبحدم، لحظه به لحظه بلند و بلندتر می گردید. مردمان شهر كهنه، همه از خواب سنگین برخاسته بودند. نسیم صبحگاهی، روح و روان انسان را نوازش می داد؛ اما بیرو بار آدم ها و هیاهوی وسایط نقلیه، آرامش شهر را بهم می زد. مادران با ناز و نوازش، اطفال شان را از خواب بیدار می كردند. دختران تازه جوان، با شور و شعف فراوان، لباس های سیاه و چادرهای سفید به پاكی بالهای فرشتگان به سر كرده و بسوی مكاتب شان روان می شدند. گلهای بهاری، با لبخندهای زیبا و معطر دهن گشوده وعطر دل آویز شان را به فضا پخش می كردند؛ اما بودند كسانیكه پیام حق را لبیك گفته و برای همیشه از جهان فانی چشم بسته بودند.
محمود؛ مانند هزاران مرد دیگر، رهسپار وظیفه اش بود. حینیكه تازه از خانه بیرون می شد، دید تعداد زیادی مردم گرد هم آمده و عده یی دیگر نیز با گذشت هر دقیقه به آنها اضافه می شوند. او هم بایسكلش را دهن دكان یكی از دوستانش ایستاده كرد و به سوی جمعیت مردم به راه افتاد. حیران بود باز چه شده؟ با خود فكر می کرد، شاید مواد منفجره ای كشف شده و یا هم حادثهء ترافیكی، جان بیگناهی را گرفته باشد.
با عجله خود را به محل حادثه رساند. دلش شور میزد و قلبش به تپش افتاده بود. وقتی نزدیك شد از كسی پرسید:
"برادرجان چی گپ شده؟ خیریت اس؟"
مرد رهگذر با بی تفاوتی جواب داد: "هیچ همو زن دیوانه مرده، مادر جمیله ره میگم. مالوم میشه كه شو جانه به حق داده باشه!"
دل محمود آرام نگرفت و اجتماع مردم را پس زد. ناگهان چشمانش به جسد بیجان مادر جمیله افتادكه خودش را در لحاف كهنه ای پیچانده بود. محمود با نا باوری به جسد خیره شد.
مرد ریش سپیدی كه چهرهء نورانی داشت، با متانت خاصی به دیگران معلومات می داد:
"خدا بیامرزیش، زیاد زجر كشید. مه صبح طرف مسجد می رفتم، دیدم همتو افتیده، فكر كدم خو باشه، از كنارش رد شدم. حالی كه طرف دكان می رفتم، باز دیدم همتو افتیده و هیچ حركت نكده، فكر كدم ضعف كده باشه، كمی نزدیكش شدم. دیدم رنگ از رویش پریده و نفس نمیكشه. چند تن از دكاند ارهای دور و بره صدا كدم و گفتم باید ای سیاه سره به شفاخانه ببریم. قهر خدا میشه، گناه داره. مالوم نیس كه مرده اس یا زنده؟ خیر ببینه؛ لالا سخی از تیلفون خود به سره میاشت زنگ زد و اطمینان داد كه موتر میایه."
رخسار رنگ پریدهء مادر جمیله زرد شده بود. بینی بلندش، بلندتر از گذشته معلوم می شد. محمود به چهره اش خیره شده و روزگاری را بخاطر آورد كه مادر جمیله و فامیلش را می شناخت، با پسرانش دوست بودو دو دختر جوان او را كه همه روزه روانهء مكتب می شدند، می دید. شوهرش وركشاپ ترمیم موتر داشت و دو پسرش نیز یكجا با پدر كار می كردند.
با مرور چهره های هر یك از آنان، قطرات اشكهای داغ از گوشه های چشمانش پایین ریخت. در همین هنگام امبولانسی از شفاخانه آمد و دو مرد با آسانی جسد را در تذكره انداخته و به شفاخانهء سره میاشت انتقال دادند.
روز بعد كه هوا ابرآلود و آسمان گرفته بود، تعدادی از مردان كوچه گی، چهارپایی حامل جسد بیجان مادر جمیله را بر روی شانه های شان بلند كرده و به گورستان می بردند.
محمود هم یكی از پایه های چهارپایی را گرفته و جسد زن رنجدیده و بدبخت را بر شانه هایش حمل می كرد. او اشك می ریخت و به یاد می آورد كه چسان این فامیل بیچاره، همه قربانی جنگ شدند. چگونه نزد چشمان این زن درد دیده، اجساد دو دختر، دو پسر و شوهرش زیر توده های خاك گذاشته شد و او با تنهایی و اندوه این بار غم را بردوش كشید.
دو پسر جوان این زن، جاوید و جمیل نام داشتند و دخترانش نیز با حیا و سنگین بودند. مادر محمود در نظر داشت تا جمیله دختر بزرگ این زن را برای محمود خواستگاری نماید.
جمیله دختر خوب، زیباروی و مودبی بود و محمود او را حینیكه به مكتب می رفت دیده و تعقیبش نموده و به پاكی و نجابتش پی برده بود. او از مادرش درخواست نموده بود كه جمیله را برایش خواستگاری كند.
اما هیولای جنگ، همه پلان های آیندهء آنان را در كام خود فرو برد.
محمود آن روزی را به یاد آورد كه با صدای انفجار راكت، همه همسایه ها دوان دوان به خانهء مستری رفتند و ساعتی بعد اجساد دو دختر جوان را در مقابل چشمان مادر شان از زیر انبارهای خاك بیرون كشیدند. مادر، آهی از جگر كشید، ناله و فغان سر داد و از هوش رفت. زنان همسایه دور و بر زن جمع شده و می كوشیدند او را به هوش بیاورند.
از سر نوشت بد، در همان ساعات راكت دیگری در نزدیكی وركشاپ ترمیم موتر مستری اصابت نمود و هر دو پسرش نیز جام شهادت نوشیده و پیام حق را لبیك گفتند.
پدر شان زخم شدیدی بر داشت. مردم محل او را به شفاخانه انتقال دادند و اجساد دو پسرش را به خانه بردند.
همه مردم بحال این چهار جوان نامراد و مادر بدبخت شان افسوس می خوردند. حویلی تخریب شده، جسد چهار جوان شهید را در آغوش گرفته بود. بوی باروت و خاك فضا را انباشته و شیارهای خون شهیدان گلگون كفن، روی حویلی نقش انداخته بود.
روی جمیله، خون آلود و پرخاك بود؛ اما در همان حال او خوشحال معلوم می شد زیراعروس خاك شده و دیگر از این زنده گی طاقت فرسا و مملو از جنگ، نجات یافته بود. خواهرش صدیقه كه زخم های شدیدی برتن داشت، بسیار خسته معلوم می شد؛ گویی بعد از عملیات و كشمكش های طولانی، جان به جان آفرین تسلیم نموده است. مگر چهرهء جاوید و روی جمیل شناخته نمی شد.
مادر تاب نیاورده، چنان ناله های دردناك می كشید كه دل آسمان را پاره می کرد. گاهی نزد یك جسد می رفت و زمانی هم خود را بر روی جسد دیگر می انداخت. همه مردم محل در خانهء آنهاجمع شده بودند. تعدادی از زنان همسایه، مادر جمیله را كنار كشیده و محكم گرفته بودند. مردان محل كه می دیدند آفتاب هر لحظه به آشیانهء غروب نزدیک و نزدیک تر می شود، چهار چهار پایی آورده و چند چند مرد یك یك جسد را بالای چهار پایی گذاشته و بر شانه ها به سوی قبرستان بردند.
شب شد؛ صدای انفجار راكتها هنوز هم به گوش می رسید و همه به زیرزمینی های منازل شان پناه برده بودند. مادرجمیله كه ساعاتی خاموش مانده بود، به یكباره گی برخاست؛ از زیرزمینی منزل همسایه، بیرون شد و ناخودآگاه به سوی خانه اش به راه افتاد. مادر محمود و زنان دیگر خواستند، مانعش شوند؛ اما زن با یك حركت همه را دور نموده و الفاظی گفت كه جز خودش معنی آنرا كسی نمی دانست. او گاهی می خندید و گاهی گریه می کرد و همانطورگریان و خندان به خانه می رفت. نام اولادهایش را صدا میزد و ناله می کرد. بعد از آن مردم متیقن شدند كه او دیوانه شده و اعصابش را از دست داده است. هر طرف دلش می خواست، می رفت و هر چه دلش می خواست انجام می داد.
دو روز بعد، شوهرش كمی صحتیاب شده، به خانه آمد. مرد مستری نمی توانست بایستد، زیرا یك پایش زخم شدیدی برداشته بود. او با دیدن خانهء ویران، نبود اولادها و زن رنجورش، بیشتر بیمار شده و دیگربهبودی در حالش مشاهده نشد.همسایه ها از روی ترحم و دلسوزی برایش نان می بردند و او رنج می كشید. چندی بعد او هم بطور ناگهانی رخت سفر بست و راحت شد.
مادر جمیله دیگر كاملاً تنها شد. بعضی اوقات خندهء وحشتناكی می كرد كه همه همسایه ها هراسان می شدند و زمانی هم گریهء جانسوزی سر می داد كه دل سنگ آب می شد.
روزها لحاف پر از گرد و خاك را دورش می پیچید، آرام به گوشه ای می خزید و اشك می ریخت. همه مردم محل كه از جریان زنده گی اش اطلاع داشتند، بر بدبختی و تباهی این خانواده، اشك حسرت می ریختند و ملامتش نمی كردند. او همواره در كوچه و پسكوچه ها سرگردان می گشت.
دوستان و خویشاوندانش موفق نشدند او را با خود ببرند؛ زیرا او دیوانه بود و كسی حاضر نمی شد تا زن دیوانه ای را به خانه اش ببرد.
محمود روزها او را می دید كه لباس های كهنه و تكه های چركین را جمع می کرد و با صدای بلند هركه مقابلش می آمد، می گفت: "ای كالای بچه های مه اس، مادر شان بمره كه كالای اولادهایشه ایطو چرك و چتل باشه. برم كالا بشویم."
گاهی هم او را می دید كه كاغذ پاره هایی را از انبار كثافات جمع كرده و با صدای لرزان به اطفالی كه آنجا حضور می داشتند، می گفت: "كتاب و كتابچه های دخترهای مه ره تیت و پاشان نكنین. اونا مكتب میرن."
گاهی هم لحاف كهنه دورش پیچیده و دهن هر دكان می رفت. هرچه دلش میخواست می گرفت و به راه می افتاد. هیچ كس او را چیزی نمی گفت. روزها تا عصر تا بسیار دورها می رفت، دوباره بخانه اش میآمد و در كنجی می خزید...
محمود، در همین افكار غرق بود كه سنگی پیش پایش آمد، نزدیک بود به زمین بخورد، تكان شدیدی خورد. وقتی بخود آمد كه به گورستان رسیده بودند. قبر كن، گوری كنده بود وآنها جسد مادر جمیله را درون قبر گذاشتند و چند مرد، بیل ها را برداشته و انبارهای خاك بالایش ریختند.
محمود در گوشه یی نشسته و زار زار گریه می كرد. او حیران مانده و از خود می پرسید كه مسوول این همه تباهی و ویرانی در كشور، كی ها هستند و چرا به سزای اعمال شان نمی رسند؟