بود نبود در روزگار قدیم یک روباه گک با خانم و پنج چوچه اش در نزدیکی یک جنگل کوچک زندگی می کردند. چوچه های روباه بسیارزیبا و هوشیاربودند و یک مشکل عمده که وجود داشت، این بود که آنها همواره گرسنه می بودند و مادر و پدر شان باید هر روز می رفتند و برای آنان از جنگل غذا می آوردند. یک شب که پدر توانسته بود، شکاری خوبی برای چوچه هایش پیدا کند، بعد از صرف غذا، با غرور به خانمش گفت:" چوچه های ما بسیارهوشیار و مقبول استند و مه فکرمی کنم که همه شان طرف پدر خود رفته ند.
مادر روباه ها در جوابش با آرامی گفت: زیاد بلند حرف نزن که پلنگ نشنود، فراموش نکو که او در همین نزدیکی های ما خانه دارد.
پدر روباه ها با غرور گفت: بگذار بشنود من بسیار هوشیار استم و نمی گذارم که پلنگ به ما آسیب برساند. شاید توبترسی و از پلنگ فرار کنی، اما باور کن هوشیاری من برای هر دوی ما کفایت می کند.
هنوز حرف هایش تمام نشده بود که صدای از دل تاریکی شنید که می گفت: من اینجا استم.روباهی هوشیار آماده استم که هر دوی شما را بگیرم و بخورم. درست است که تو بسیار هوشیار استی ولی مرا بازی داده نمی توانی!
روباه و خانمش پریشان شده، ازغار بیرون شدند و دفعتا با دیدن پلنگ وحشی و گرسنه تکان خوردند. روباه بسیار جگر خون شده وسخت ترسید به اندازه ای که دیگر حرف زده هم نمی توانست. کاملا گیچ شده بود وهیچ فکری هم در ذهنش خطور نمی کرد که خود و خانمش را چگونه نجات دهد.
در همین هنگام روباه مادر با چالاکی یه پلنگ گفت: ما چقدر خوشبخت استیم که شما را ملاقات می کنیم، کاکا پلنگ ! شما بسیار هوشیار، دانا و توانا استید.
من متیقن استم که شما می توانید سوالی را که هر روز باعث جنگ و جنجال ما زن و شوهر می شود، جواب بدهید.
پلنگ بسیار متعجب شد خصوصاً وقتی که روباه او را هوشیار و دانا خطاب کرد و با خوشی گفت:"بلی بگوید من می توانم شما را کمک کنم . عجله کنید سوال تان را بگوید که جواب بدهم قبل از اینکه شما را بخورم.
مادر روباه ها با نرمی گفت: سوال اینست که من و شوهرم پنج چوچه بسیار مقبول داریم، اما هیچ کدام نمی دانیم، کدام چوچه طرف من و کدام طرف پدر شان رفته اند و همیشه سر همین موضوع جنجال داریم. اگر شما آنها را ببنید متیقن استم که می توانید بگویید کدام شان طرف من و کدام طرف شوهرم رفته اند.
پلنگ بسیار خوشحال شد و با خود فکر کرد که پنج چوچه چاق و جوان روباه ها برای غذای شب و مادر و پدر شان برای غذای فردا شکار خوبی استند. با همین اندیشه گفت: برویم خانه تان چوچه هایتان را برای من نشان دهید تا به سوال تان جواب بدهم.
هر سه به راه افتادند وقتی نزدیک غار روباه ها رسیدند، روباه مادر به شوهرش گفت: برو داخل به چوچه ها بگو بیایند بیرون که کاکا پلنگ به دیدن شان آمده!
پلنگ غر زنان گفت: عجله کن!
پدر روباه ها با عجله به داخل غار رفت و مادر روباه ها با پلنگ منتظر ماند. مدتی زیادی گذشت. اما روباه ها بیرون نیامدند. پلنگ ازانتظار زیاد خسته شد و رو به طرف مادر روباه ها نموده گفت:کجا شد شوهرت؟ چه شدند چوچه هایت؟
مادر روباه ها ترسیده و لرزیده گفت: ببخشید شوهرم کمی تنبل است. البته نتوانسته چوچه ها را آماده کند. اگر آزرده نشوید من بروم و ببینم.
پلنگ با با قهر گفت: برو و زود بیرون بیا!
مادر روباه ها با یک خیز داخل غار شد و پلنگ در انتظار نشست. او بسیار قهرو خسته و ازهمه بیشتر گرسنه شده بود. درهمین هنگام چشمش به مادر روباه ها افتاد که نیمه سرش را ازغار بیرون کشیده بود و درهمان حال گفت: کاکاپلنگ عزیز بسیار ببخشی که زیاد انتظار ماندی مه برآمدم که بگویم دیگر کدام مشکلی نداریم شوهرم جواب سوال خودش را پیدا کرده است. ودیگر جنجالی بین ما نیست . او می گوید که همه چوچه ها طرف مادر شان رفته و هوشیار وزیرک استند.
پلنگ عصبانی شده و می خواست با پنجال های تیزش مادر روباه ها را بگیرد. اما روباه گک با یک خیزخودش را داخل غار انداخت. پلنگ خجالت زده به خانه رفت و پدر روباه ها دیگر با غرور نمی گفت که من هوشیار استم. او دیگر میدانست که خانمش هوشیار ترین عضو فامیل است.
ترجمه: نیلاب نصیری